کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

دهلی من و دلهی آنها

از ایران تا هند- ۱3

«دهلى» من و «دلهى» آنها

یک روز یک توریست انگلیسى در لاهور پاکستان به من گفت: ایرانى ها خیلى آدم هاى عجیبى هستند! همه مردم دنیا به Egypet مى گویند: Egypet و شما مى گویید: مصر. همه به جزیره Crecce مى گویند: Crecce و شما مى گویید: یونان. همه به Delhi مى گویند، Delhi و شما مى گویید: دهلى!

البته در کلام او طنزى بود که مرا واداشت تا جوابش را با انگلیسى دست و پا شکسته، اینطور بدهم: آن موقع که جهان هنوز آنقدر تازه بود که کسى روى زمین ها و شهرها و درخت ها و دین ها، اسمى نگذاشته بود، سرزمین بزرگى در گوشه اى از دنیا وجود داشت که نخستین دولت را بنا کرد. مردم این سرزمین حق طبیعى خود مى دانستند که با ذوق خود، جهان را نامگذارى کنند! جهانى که هنوز نامى نداشت!

ایران البته سرزمین عجیبى است اما هند از آن عجیب تر. دوست فرانسوى ام، پاتریک که با او در تاجیکستان آشنا شده بودم، به من گفته بود: وقتى به هند برسى، در بازار سه چیز تو را شگفت زده مى کند: جمعیت آدم ها، گاوها و بوى خوش. البته هند چیزهاى دیگر هم داشت که مرا نه فقط شگفت زده و مبهوت، بلکه شیداى خود مى کرد. به هر حال در Meyin بازار دهلى، همین سه چیز به پیشواز من آمدند. آدم ها که از چپ و راست به من Hello madam!، مى گفتند. گاوهاى لاغر تنبل لم داده در گوشه و کنار معابر باریک. و بوى خوش. بوى خوش همه آن چیزهایى که مى تواند و باید در بهشت باشد، عود. عود با بوى رزمارى، عود با بوى صندل، عود با بوى همه آن چیزهایى که من نمى دانستم چیستند.دهلى شهر بزرگى است. شهرى که توازن و تضاد به یک نسبت در آن وجود دارد. توازنى که من از آن مى گویم، در سطح اقتصادى و سبک زندگى و... نبود. در روح آدم ها بود. نوعى تعادل و توازن روحى در همه بود که آدم را متحیر مى کرد. آن پیرمرد هندو که گوشه بازار، کف زمین، لابه لاى زباله ها نشسته بود و با دهان بى دندان به من مى خندید و گدایى مى کرد، خنده اش طبیعى بود. رنگى از لاپوشانى فقرش یا نمى دانم چه، نداشت. فقرش هم تصنعى به نظر نمى رسید. اندام بسیار بسیار باریکش، گواه این ادعا بود. اما در همه اینها نوعى تناسب و هماهنگى بود. تناسب بین خنده و فقر. تناسبى که فقط با شناخت فلسفه هند مى توان آن را درک کرد!

اما تضاد. دهلى پر از تضاد است. در حوالى Meyin بازار، آنقدر آدم و رگیشا هست که به سختى مى توان چشم اندازى دورتر از دو سه متر را دید اما در کمتر از ۱۰ دقیقه مى توان با یکى از آن موتورهاى سه چرخه به بخش دولتى یا به قول خودشان government رفت و در خیابان هاى وسیع با ساختمان هاى باشکوه سنگ قرمز دولتى، جوى هاى آب در دو طرف خیابان، به معنى مطلق کلمه «هیچ کس» را دید! هر چقدر که در بازار و اغلب بخش هاى دیگر شهر ازدحام هست و خانه هاى توسرى خورده کوچک و عطرهاى خوش صندل و عود و بوهاى ناخوش سگ هاى ولگرد و زباله و...، در بخش دولتى ساختمان هاى باشکوه هست و فضاهاى بزرگ سبز و ساختمان بزرگ Delhi Gate و...

تضاد در سطح اقتصادى است. ماشین هاى لوکس در ازدحام آدم ها و خیابان هاى اطراف jama مسجد- یا همان مسجد جامع خودمان - و لابه لاى رگیشاها و گاوها با صبر ایوب در ترافیک آرام در حرکت اند و فقیرى در همان نزدیکى، در حالى که با بدنى استخوانى کف آسفالت افتاده است و روى مدفوعى که از گوشه شلوارش بیرون زده، مگس ها جمع شده اند، در حالت احتضار چشم هایش باز مانده. باز، رو به عابرینى که با احترام از حاشیه او - حاشیه مرگ - عبور مى کنند اما حتى پولى به سمتش پرتاب نمى کنند.

در معبد سیک ها چیزى بود که تو را میخکوب مى کرد؛ اصالت! اصالت و عمقى که در فضا موج مى زد و تو را خواه ناخواه در دام خود گرفتار مى کرد.

• معبد هندوها

ظهر بود. درست ساعت ۱۲. تصمیم داشتم در خیابان هاى خلوت آنجا کمى قدم بزنم که یک صف طولانى از زن ها و مردها و بچه هاى پابرهنه را آن طرف خیابان دیدم. کنجکاو و بیکار بودم. دو چیزى که خیلى به درد جهانگردى مى خورد. خیابان باریک بود. دست هایم را در جیبم گذاشتم و قدم زنان به آن سمت رفتم. چند مرد هندو با پیراهن هاى سرخ، گوشه و کنار نشسته بودند و عود و روغن هاى مقدس مى سوزاندند. چند دختر جوان هم دست هایشان را سپرده بودند به دست چند پسرجوان تا کف دست هایشان را با حنا نقاشى کنند. دو زن هم در همان حوالى داشتند مهر مى فروختند! مهرهایى که اگر با دقت حنا را روى آن مى مالیدند و به دست و پا و پیشانى مى کوبیدند نقش هاى زیبا روى تن مى ماند! پسر ۲۰- ۱۹ساله اى را در وسط صف دیدم. از او پرسیدم که این صف براى چیست؟ گفت: براى معبد. معبد هندوها. پرسیدم که هر روز همین ساعت همه به معبد مى آیند؟ گفت: بله. همه. من هم هر روز مى آیم. بعد گفت که اگر بخواهم مى توانم کنار او در وسط صف بایستم. ایستادم. حدود یک ساعت در صفى که آرام آرام پیش مى رفت، ایستادیم تا بالاخره از پیچ کوچه صداى ساز و آواز آمد. به معبد نزدیک شده بودیم. معبد قدیمى، کوچک و شلوغ بود! با فشار جمعیت داخل شدم در حالى که پسر جوان و مهربان در ازدحام مراقب من بود و سعى داشت که یک به یک آداب نیایش را به من یاد بدهد. من یک چشمم به مجسمه خدایان و مردانى که در وسط معبد، کندور و کتیرا و نارگیل در نایلون هاى خیلى کوچک براى تبرک مى دادند و مردمى که با شور همه آداب مذهبى را به جا مى آوردند، بود و چشم دیگرم به جوان همراهم بود که به من نشان مى داد کجا باید دولا شوم و کف زمین را ببوسم، کجا باید دست هایم را به شکل دعا به هم بچسبانم و در برابرم بگیرم، به کدام مجسمه خدایان باید دست بکشم یا آن را ببوسم و کجا باید به وسیله نخى که به دور دستم مى پیچند، تبرک شوم!

به من گفتند که اجازه ندارم از داخل معبد عکاسى کنم. نور داخل معبد کم بود. فضا کوچک بود و دیوارها پر از نقاشى با رنگ هاى تند زرد و قرمز و نارنجى. و همه در حالى که سعى مى کردند همدیگر را مراعات کنند، به هم فشرده مى شدند و تند تند دولا مى شدند، کف زمین و روى مجسمه ها را مى بوسیدند و نایلون هاى کوچک کتیرا و نارگیل را با علاقه مى گرفتند و مى خوردند و دعاهایى زمزمه مى کردند. معبد پر از صداى زمزمه بود و موسیقى. در گوشه اى در برابر یکى از مجسمه ها پول مى گذاشتند و بى آنکه به هیچ یک از مجسمه ها پشت کنند، از آنها دور مى شدند.

با فشار وارد شدیم و با فشار هم خارج شدیم و از درى بیرون آمدیم که چند زن و یک پسر نوجوان در حال نواختن و خواندن اشعار مذهبى بودند. موسیقى کوبه اى ریتم تندى داشت و آنها دست مى زدند و با صداى بلند آواز مى خواندند. من هم ایستادم. گذاشتم که نواى موسیقى تند آنها همانطور در جانم بنشیند که نواى موسیقى آرام سیک ها در Golden Temple. کمى جلوتر چندین زنگوله بزرگ در چهار ردیف بالاى سر نصب شده بود. مردم بعد از بیرون آمدن از معبد دست هایشان را بلند مى کردند، چشم هایشان را مى بستند و با حرکتى موزون به زنگ ها دست مى کشیدند تا صدایشان دربیاید و در دلشان آرزو مى کردند.پسر جوان گفت: تو هم آرزو کن! زیر زنگ ها ایستادم. براى لحظه اى ماندم که چه آرزویى بکنم؟ فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم. چه آرزویى آنقدر بزرگ بود که مى توانست ارزش به جا آوردن آن آداب دلپذیر را داشته باشد؟

دست هایم را بلند کردم، چشم هایم را بستم. همه زنگ ها را با هم به صدا در آوردم و در دلم گفتم: آرزو مى کنم آنقدر سفر کنم تا بالاخره یک روز در یکى از جاده هاى ناشناس گوشه اى از دنیا، جایى که نه من آنجا را به جا مى آورم و نه آنجا مرا، شاید در هند، لائوس یا چه مى دانم زیمبابوه، بمیرم. آمین.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 13-بهمن-1384

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد