کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

من از فاصله ها نمی ترسم

از ایران تا هند-۱۶

من از فاصله ها نمى ترسم

آن روزها رفتند

آن روزهاى خوب

آن روزهاى سالم سرشار

آن آسمان هاى پر از پولک...

آن روزها رفتند

آن روزهایى کز شکاف پلک هاى من

آوازهایم، چون حبابى از هوا لبریز، مى جوشید

چشمم به روى هر چه مى لغزید

آن را چو شیر تازه مى نوشید

گویى میان مردمک هایم

خرگوش ناآرام شادى بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهاى ناشناس جست و جو مى رفت

شب ها به جنگل هاى تاریکى فرو مى رفت...

دیگر به پایان واگویى خاطرات روزها و شب هاى سفر، نزدیک مى شوم و حسى تلخ، تلخ مرا به گریه مى آورد. گریه اى از آن نوع که در معبد سیک ها اتفاق افتاد؛ شورمند و عصیانگر.

این را نوشتم تا خودم و شما را اندک اندک براى خداحافظى آماده کنم. دیگر چیزى نمانده به پایان سفر. این بار هم درباره هند مى نویسم و دو، سه قسمت هم درباره پاکستان و تمام. آن چه میان من - به عنوان مسافر - و شما - به عنوان مسافر بالقوه - در همه این مدت خاطره نویسى شکل گرفت، تمام مى شود. تمام، مثل هر آن چیزى که روزى آغاز شده است.

• • •

از آورویل نوشته بودم. روستایى که مثل فرش، زیر درخت هاى سبز حاشیه اقیانوس آرام، گسترده شده بود. از «سوزان» که در اندوه قطعیت مرگ بهترین دوستش، مبهوت مانده بود و از «افسانه» پنجاه ساله که با همه ثروت و روح مستقلش، در آغوش من و در اندوه مرگ پدرش، کودکانه گریست.

ویزاى اقامت من در هند تمدید نشد چون کنسول هندى در قرقیزستان، همه چیز را پیش بینى کرده بود و ویزایى براى من صادر کرده بود که مطلقاً قابل تمدید نبود! این را در «پوندیچرى» شهر نزدیک آورویل فهمیدم. وقتى که پاتریک مهربان با من به شهر آمد و از مسئول اداره ویزا خواست تا ویزاى مرا تمدید کند و با یک «نه» قاطع مواجه شد.

هر دو غمگین و کلافه از اداره بیرون آمدیم. بى آنکه کلامى بین ما رد و بدل شود سوار موتور پاتریک شدیم و در حاشیه اقیانوس آرام که زیر آسمان آبى، آبى آبى  بود، حرکت کردیم به سمت خانه. جایى که قرار بود آخرین روزها را با او، همسر مهربان آلمانى اش، سگش مارسل و باغبان باهوش و دوست داشتنى اش «ترومال» سر کنم. ترومال که از دو روز قبل با موتور گازى اش به من موتورسوارى یاد مى داد تا اگر توانستم ویزایم را براى سه یا شش ماه تمدید کنم، بتوانم با موتور در ده و جنگل رفت و آمد کنم، با شنیدن خبر، ناراحت شد. توى باغ پاتریک زیر درخت هاى بلند و عجیب و غریبى که هرگز اسم هایشان را یاد نگرفتم بس که زیاد بودند، راه مى رفتم که ترومال، پیشم آمد. او همیشه لبخند به لب داشت. با همان لبخند معصومانه اش گفت: تو دارى مى رى؟

گفتم: آره. ویزام تمدید نشد.

گفت: برمى گردى ایران؟

گفتم: هنوز نمى دونم. شاید برم سرى لانکا و دوباره برگردم هند. یا برم بوتان و از آنجا برم تبت.

گفت: هرجا مى رى، برو اما برگرد.

خندیدم. گفتم: چرا؟

گفت: تو که این دور و بر بودى، خوب بود. ما تورو دوست داریم!

ما تو را دوست داریم! ما تو را دوست داریم! ما تو را دوست داریم! آدم ها چقدر ساده مى توانند همدیگر را دوست داشته باشند. این آن چیزى بود که مرد جوان هندى که سه سال از من کوچک تر بود و ۴ بچه داشت، مى خواست به من یاد دهد؟ دوست داشتن بدون شناخت؟ دوست داشتن بدون امید؟ یک روح اومانیستى عمیق در همه شرقى ها هست. روحى که من در سفر آن را شناختم و آن را مثل سوغاتى بزرگ براى روح خودم، آوردم. آورویل و پاتریک و هایدى و ترومال و سوزان و افسانه تمام شدند و تمام نشدند وقتى که من از آورویل بیرون آمدم براى همیشه... پاتریک با موتورش مرا تا ایستگاه اتوبوس در پوندیچرى رساند. بالاخره اتوبوس لبریز از آدم آمد، وقتى که ما هر دو به هم نگاه مى کردیم بى آنکه اشک بریزیم. ما مى دانستیم که در زیر درخت هاى بلند حاشیه اقیانوس، در آورویل، بین ما - من از ایران و او از فرانسه - دوستى عمیقى شکل گرفته است. دوستى اى که البته با جاده ها، هرچقدر دور، هرچقدر پر پیچ وخم، از یاد نمى رود.

دیگر یاد گرفته بودم: من از جاده ها و فاصله ها نمى ترسیدم!

• دهلى دوباره

دوباره بعد از سى و شش ساعت خوابیدن و نشستن و راه رفتن و حرف زدن و خاطره نوشتن در قطار، در دهلى بودم. دهلى دوباره... دوباره بازار، آدم ها. دوباره پرسه زنى زیر باران هاى سیل آسا و خوابیدن در مسافرخانه هاى داغ که پنکه هاى پت پتو در آن تنها کارى که مى کردند، جابه جایى سنگینى هرم گرما بود.

دوباره کافه محبوبم در مین بازار. کافه اى که مرد جوان هندى، صاحب آن، هر روز با لبخندى به یک اندازه یکنواخت و محزون، از توریست ها پذیرایى مى کرد. توریست ها به آنجا مى آمدند تا توریست هاى دیگر را - البته بى هیچ کلامى - ببینند و غذاى اروپایى و نسکافه و قهوه بخورند و به موسیقى هاى دیوانه کننده آنجا گوش کنند. موسیقى هاى تلفیقى هندى که هرچه کردم، صاحب آنجا، اسم آنها را به من نگفت. او فقط به خنده گفت: اینها اورژینال هستند. فقط مال آرشیو من!

باز هم باید از خودم خجالت بکشم که اسم او را فراموش کردم. اسم او را که ساعت ها با یکدیگر درباره فلسفه هندوئیسم و معیارهاى شاد زیستن از نظر او، حرف زدیم و نمى دانم چرا او هر بار متعجب تر از پیش به من مى گفت: تو واقعاً ایرانى هستى!

دیدن آن فضاى کوچک و گرم کافه، بهانه خوبى بود براى رفتن به آنجا. تقریباً روزى یک بار به کافه او در یک پس کوچه خیلى باریک در مین بازار مى رفتم و در حین خوردن صبحانه، ناهار یا شام، براى ادامه روزم، برنامه ریزى مى کردم یا اینکه اصلاً «هیچ کارى» نمى کردم! کارى که در سفر خیلى دوست دارم انجام دهم همین است. همین هیچ کارى نکردن!

کافه کوچک بود با سقفى کوتاه. چند صندلى حصیرى با چهار میز. رو به روى یک کافى نت که اغلب پر از توریست بود. داخل کافه را لوستر کاغذى و موسیقى هندى و گاه فرانسوى یا انگلیسى مطبوع مى کرد. فقط کافى بود که سه بار، فقط سه بار، پشت سر هم به آنجا بروى تا چهره هاى تکرارى را بشناسى و چهره هاى تکرارى تو را بشناسند. روحیه عجیبى دارند این غربى ها. یک روح نیازمند اما مغرور! نیازمند ارتباط و بى اعتنا به آن!

هنوز چندان از قضاوتم درباره آنها مطمئن نیستم اما این طور بود. بله، این طور بود که آنها، این توریست هاى اغلب جوان که به طرز خنده دارى مجذوب شرق و هند بودند، در اتمسفر قوى هند، دوست داشتند که رها باشند و رفتار گرم و ساده اى مثل هندى ها یا چه مى دانم، همه شرقى ها داشته باشند اما تربیت غربى آنها، به آنها این اجازه را نمى داد. من در کافه، یک روزنامه دستم مى گرفتم و با وجدان آسوده در حالى که نشان مى دادم دارم روزنامه مى خوانم، آنها را زیرنظر مى گرفتم. باید خودم را به خاطر کنجکاوى هایم سرزنش کنم؟ البته که نمى کنم! «شناخت» دغدغه من است!

به هر حال آنها، آن توریست هاى غربى را زیر نظر مى گرفتم که در اولین مواجهه با هند، لباس ها و زیورآلات هندى مى پوشیدند و یک خال بزرگ به وسط پیشانى شان مى کشیدند و احساس مى کردند که: خوب، حالا معنى هندى بودن را مى فهمیم! بعد در حالى که مدام خرید مى کردند، براى استراحت به کافه مى آمدند. بعد غذاى مورد علاقه شان را سفارش مى دادند و در تمام لحظاتى که در کافه بودند، طبق یک سنت غربى، هرگز به صورت هیچ کس نگاه نمى کردند و اگر از سر کنجکاوى - که به نظر ما شرقى ها طبیعى به نظر مى رسد - این کار را مى کردند و طرف با یک نگاه غافلگیرانه، مچ آنها را مى گرفت، سریعاً چشمشان را درویش مى کردند و خود را به شدت مشغول غذا خوردن یا کتاب خواندن نشان مى دادند! در همه مدتى که به کافه رفتم، فقط و فقط یک بار، یک دختر غمگین بلژیکى - انگار من در جذب آدم هاى غمگین مهارت دارم! - سر صحبت را با من باز کرد و گفت که یک ماه با دوستش در کوه هاى « هیمالیا» بوده است و وقتى به پایین کوه رسیده، دوستش از او خداحافظى کرد و گفت که دیگر دوست ندارد با او به سفر ادامه دهد. بعد هم دختر تنها شده است و وقتى براى اولین بار بعد از آمدن به دهلى به کیف پولش مراجعه مى کند، مى فهمد که پول هایش دزدیده شده! دوستش ابراز بى اطلاعى مى کند و طبیعى است که هیچ کمکى هم به او نمى کند. وقتى به او گفتم که چرا به خانواده اش در بلژیک زنگ نمى زند و از آنها کمک نمى خواهد، چشم هاى سرگردان و عصبى اش را به من دوخت و گفت: «از اونها کمکى بر نمى آد. این مشکل منه. نه اونها». بعد مکثى کرد و گفت: «اونها هم فقیر هستن و هم اینکه اگه مى تونستن، به من کمک نمى کردن.» بعد دوباره در حالى که به اسپاگتى اش چنگال مى زد، تکرار کرد: «این مشکل منه!»

روز آخر با کوله پشتى به کافه محبوبم رفتم. جایى که آدم ها در آنجا یواشکى به هم نگاه مى کردند و هر دم منتظر بودند تا تو آن کسى باشى که براى اولین بار سر صحبت را باز مى کنى! پیش صاحب کافه که حالا نوعى احساس دوستى بین ما بود، رفتم تا خداحافظى کنم. از من خواست تا با هم یک فنجان چاى بنوشیم. موقع خداحافظى گفت: اینجا را به خاطر بسپار. تو باز هم به هند مى آیى.

گفتم: چرا؟

به سادگى گفت: چون من این طور احساس مى کنم.

هندى ها این طور هستند. ساده و شهودى. چیزى که من مسحور آن هستم.

همان شب من دوباره در لاهور بودم! دوباره لاهور.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 18-اسفند-1384

تنهایی بزرگ است، خیلی بزرگ

از ایران تا هند - ۱۵

تنهایى بزرگ است، خیلى بزرگ

افسانه و سوزان. افسانه و سوزان. افسانه و سوزان...

دو زن تنهاى ایرانى در کیلومترها دور از ایران، دور از جایى که مى تواند طعم و بوى وطن را بدهد، اما نمى دهد براى آنها. افسانه فقط در کودکى در ایران زندگى مى کرد و دیگر هرگز به ایران پا نگذاشته بود و سوزان...

افسانه به پاتریک و من با لهجه قشنگ تهرانى اى که مدت ها در غرب زندگى کرده، گفت که زبان فارسى ا ش چندان تعریفى ندارد. مخصوصاً نوشتن فارسى اش بد است. او گفت که دوست ایرانى دیگرى هم دارد. زنى به نام سوزان. او گفت: سوزان طراح صفحات کامپیوترى است، تنها است، پولدار نیست، خط و زبان فارسى اش عالى است و... غمگین است. غمگین. خیلى غمگین...

پاتریک به خاطر من فردا ناهار سوزان را که تا به حال ندیده بود، به خانه دعوت کرد. بعد از رفتن سوزان، پاتریک به من گفت که تا پیش از من و سوزان و افسانه، هرگز با هیچ زن ایرانى مواجه نشده بود. پاتریک گفت شما زنان ایرانى شبیه زنان فرانسوى یا آلمانى یا حتى ایتالیایى نیستید زیرا وقتى شما یک زن فرانسوى را مى بینید انگار که همه زن هاى فرانسوى را دیده اید. همین طور زنان دیگر کشورهاى اروپا. از نظر او همه اروپایى ها و به خصوص آمریکایى ها بیش از حد شبیه به همدیگر هستند اما زنان ایرانى که او شناخته بود - یعنى من و سوزان و افسانه- هر کدام با دیگرى تفاوت داشت. به نظر پاتریک زن هاى ایرانى زن هاى جالب توجه، گرم و باسوادى بودند. سوزان زن باسواد میانسالى بود. چهل و اندى ساله، برنزه و از خلال گفت وگوهایش فهمیدم که اطلاعات خوبى در زمینه فرهنگ، تاریخ و جامعه شناسى دارد. هنوز از آغوش همدیگر بیرون نیامده بودیم که به من گفت: به به. دختر ایرانى! بعد هم مثل افسانه پرسید که چطور شد این دیوانگى به سرم زد تا تنها در شرق راه بیفتم و برسم به آنجا. به آخر دنیا. لب لب اقیانوس؟

باز هم جواب ساده اى داشتم براى این زن هم وطن تازه یاب. به او گفتم: به دلیل ساده جنون عشق!

همان شب ماجراى غم انگیز سوزان را از دهان افسانه و پاتریک شنیدم. سوزان با مردى آلمانى زندگى مى کرد. یک شب بعد از مدت ها، سوزان به خانه اش مى رود. همان شب او با مرد آلمانى تماس مى گیرد اما تلفن جواب نمى دهد. فرداى آن شب هم تماس مى گیرد و دوست او جواب نمى دهد. روز سوم، بسیار نگران مى شود و با عده اى از هندى ها در خانه مرد را مى شکنند و با جنازه مرد روبه رو مى شوند که از سه شب پیش در اثر سکته فوت شده بود! همه گفتند، خودم هم در رفتار و سکنات سوزان دیدم که چقدر آشفته است! واژه ها در بهترین و خوشبینانه ترین حالت، نارسا و ناکامل هستند. اما شاید حقیقت این است که واژه ها تنها منحرف کنندگان ذهن ما هستند از واقعیتى که به طرزى قطعى و انکارناپذیر غیرقابل توصیف اند. منظورم از اینها واژه «آشفته» است. آشفتگى وصف حال کامل یا حتى کافى براى وضعیت سوزان نبود.

دو روز بعد من، پاتریک و  هایدى به عیادت سوزان رفتیم! سوزان به دلیل همان وضعیت آشفتگى، در رانندگى با موتور بى دقتى کرده و از موتور پرت شده بود. پاى چپش آسیب دیده بود. سوزان در یک هتل شیک و بزرگ اما ساده زندگى مى کرد. سوزان روى تختش نشسته بود و از دیدن ما خوشحال به نظر مى رسید. نه، به نظر نه، واقعاً خوشحال بود. در آنجا چه کسى مى توانست به دیدن او، بانوى میانسال تنها، برود!

او به انگلیسى از دوست آلمانى اش حرف مى زند و مى گوید که او بهترین دوست زندگى اش بود. مى گفت که مردهاى آلمانى بهتر از مردهاى انگلیسى و فرانسوى هستند.کنار پنجره ایستاده بودم و چهره عصبى  هایدى و محزون پاتریک را مى دیدم که نمى دانستند چطور یک زن اندوهگین ایرانى را دلدارى دهند. مى دیدم که زن اندوهگین ایرانى، مضطرب است و اوضاع مالى خوبى ندارد. او براى آینده اش نگران بود و از آن بدتر احساس تنهایى مى کرد. من کنار پنجره ایستاده بودم و مى دیدم که تنهایى او بزرگ تر از آن بود که من بتوانم برایش کارى بکنم. حتى با یک بوسه یا چه مى دانم با قدم زدن و درددل کردن زیر درخت هاى عجیب و غریب حاشیه اقیانوس!

از سوزان وقتى جدا شدم که به من گفت: اگر مى خواهى براى زندگى به آورویل بیایى باید مطالعه کنى. مردم خوب هستند اما تنهایى بزرگ است. خیلى بزرگ...

• خوشبختى زیر خانه هاى پوشالى

همه مدت اقامت من در آورویل کمتر از یک هفته بود. صبح ها بیرون از خانه، در محوطه باغ مى نشستم و دفتر خاطره قرمزرنگم را که در دهلى، در حال خرید بودم، پر مى کردم. تا به حال ندیده بودم؛ در دهلى دفترم را روى ترازو کشیدند و براساس وزن آن، آن را به من فروختند. حالا این دفتر را خیلى دوست دارم. به یک دلیل ساده؛ همیشه یادآور نوعى آشنایى زدایى است.بعد در باغ قدم مى زدم و مى گذاشتم که سنجاب ها تا پنجه پاهایم به من نزدیک شوند و بعد مثل برق و باد از روى تنه درخت ها بالا بروند و لابه لاى انبوه شاخ و برگ ها گم شوند. همان روز اول یاد گرفتم که به رغم میلم در باغ و روى چمن ها، نه بنشینم و نه حتى مدتى طولانى بایستم! فقط کافى بود این کار را مى کردید تا بعد از دقایقى انواع مورچه و مارمولک و سوسک و... از تن و بدنتان بالا برود. درست مثل خانه صد سال تنهایى مارکز عزیز. احساس مى کردى که اگر کمى بیشتر از یک دقیقه در میان چمن ها بایستى، چمن ها و سرخس ها و پیچک ها قامتت را مى گیرند و بالا مى روند. آنقدر بالا که تو دیگر دیده نشوى! دیگر چیزى نباشى جز هند... جز جزیى از طبیعت وحشى هند...

بعدازظهرها با دوچرخه به مرکز ده مى رفتم تا به دوستان و خانواده ام  اى میل بزنم و در ده میان خانه هاى مردم محلى قدم بزنم. گفتم که هندى هاى کمى در آنجا زندگى مى کردند، مگر کسانى که به نحوى در کار ساخت و ساز و... همکارى داشتند. ده کوچک بود. خانه هاى هندى هم کوتاه و با سقف پوشالى بلند. سقف ها آنقدر بلند بودند که تا زمین مى رسیدند و آدم ها باید دولا دولا به داخل خانه مى رفتند. خانه ها اصلاً پنجره نداشت و از یک یا دو اتاق کوچک بسیار تاریک تشکیل مى شد. آشپزخانه هم چیزى نبود جز تنورى در ایوان یا اجاقى در وسط حیاط! هیچ یک از زن ها و دختران، به رغم اینکه با لبخند مفرط! جلوى دوربینم ظاهر مى شدند و دل نمى کندند از حرف زدن و گفتن و خندیدن، هیچ کدام مرا به داخل خانه هایشان دعوت نکردند. شاید من زیادى بد بار آمده بودم در تاجیکستان و افغانستان. در هند کسى تو را به خانه اش دعوت نمى کند. با حس کنجکاوى همیشگى ام توانستم تا حدودى از بیرون وضع خانه را ببینم. کار سختى نبود. خانه ها کوچک بود و آشفته. دیوارها سیاه و کثیف بودند و ظروف و لباس و... در هم ریخته با صاحب خانه هایى که همیشه خدا، همیشه تاریخ، لبخند به لب داشتند. لبخند بى ریاى پایان ناپذیر.

زن و مرد همه روز بیرون از خانه بودند و به کارهایشان مى رسیدند. رشک موى یکدیگر را زیر نور آفتاب مى جوریدند، غذا مى پختند، به موهایشان گل مى بافتند و روغن مى مالیدند، به سگ هاى کنار اجاق غذا مى دادند و لباس مى شستند...

باران و آفتاب همه زندگى مردم ساحل اقیانوس است. آفتاب هاى داغ. باران هاى بى امان... پوشال ها براى همین است. اینکه باران و آفتاب به داخل نفوذ نکند. خانه ها در اصل جایى براى در امان بودن بود، فقط. پناهگاهى براى باران و آفتاب تند و شب ها مردم، تخت هایشان را بیرون مى گذاشتند و مى خوابیدند.

به نظرم در هند مردم هنوز بهانه هاى زیبا یا زیادى دارند براى شاد بودن. همین که زیر ستاره ها هنوز مى توانند بخوابند، خوشبخت بودند. نبودند؟

همین که گل بافتن به مو، راه ساده اى براى دلپذیر بودن بود؟ همین که هنوز آفتاب و باران بود که مشکلاتشان بود؟ آفتاب و باران. همین. باورتان مى شود؟

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 11-اسفند-1384

افسانه، بانوى محزون ایرانى در حاشیه اقیانوس آرام

از ایران تا هند-۱۴

افسانه، بانوى محزون ایرانى در حاشیه اقیانوس آرام

اینجا جایى است که باید چشم هایت را ببندى، نفس عمیق بکشى و بعد یکهو چشم هایت را رو به جهان، رو به هند سبز، رو به طاووس ها و همه چیز باز کنى. اینجا جنوب هند است. در حاشیه اقیانوس آرام. اقیانوس آرام آرام...

پاتریک دوست مهربان فرانسوى ام که از سى سال پیش به همراه همسرش در «آورویل» در ایالت پوندیچرى زندگى مى کرد، در تاجیکستان از من دعوت کرده بود که به خانه اش در دهکده منحصر به فرد «آورویل» بروم و مدتى با او، همسرش  هایدى و سگش مارسل زندگى کنم.

سه شبانه روز از دهلى تا پوندیچرى با قطار درجه دو که همه جهانگردانى مثل من با آن سفر مى کردند، راه بود. خیلى از ورودم به هند نگذشته بود که متوجه شدم، زندگى در حاشیه ریل آهن و داخل قطار براى هندیان، خیلى جدى است. خیلى خیلى جدى. در هند مثل پاکستان، منحرفان جنسى حضور اجتماعى قانونى و رسمى دارند. منحرفان جنسى اغلب گدا هستند. گدایى در قطارها هم شغلى رسمى محسوب مى شود. مردان زن نما با پیراهن هاى اغواگر سارى، در هر ایستگاه به طور گروهى با سر و صداى زیاد، به کوپه ها مى آیند و با آدابى خاص، گدایى مى کنند. آدابشان از این قرار است: با آرایش و پیراهن هاى رنگارنگ زیبا و موهاى بافته بلند و گشاده رو - این نکته خیلى مهمى است: کاملاً گشاده رو و لبخند به لب- وارد کوپه مى شوند و با صداى بلند به چشم مردها و زن ها - و به خصوص مردها- خیره مى شوند، بعد دست هایشان را که لابه لاى هر انگشت اسکناسى به شکل بادبزن تاشده گذاشته اند، چند بار محکم به هم مى کوبند و دستشان را به سمت تو دراز مى کنند که یعنى پول بده! بعضى از آنها بعد از اینکه دست هایشان را به هم مى کوبند، یک دستشان را به نشانه «تقاضا» یا «خواهش» روى سر مردان مى کشند و به چشم هایشان حالتى معصومانه مى دهند و با لبخند به مردان چشم مى دوزند...

قبلاً نوشته بودم، باز هم مى نویسم. هر کوپه براى شش نفر است اما شما هرگز کوپه اى را نمى بینید که در آن کمتر از بیست و شش نفر نشسته، ایستاده یا آویزان نباشند! لابه لاى آدم هایى که آنقدر زیاد بودند که من هر چقدر سعى کردم نتوانستم بشمارمشان، گوشه کوچکى از سهمم از صندلى داخل کوپه نشسته بودم که صداى موسیقى کوبه اى با آواز به گوشم رسید. موسیقى هندى قشنگى بود. لابه لاى آن همه صدا و زمزمه، موسیقى ساده و ریتمیک حال خوبى داشت. بعد از چند دقیقه از لابه لاى سرها و تن هایى که از گوشه و کنار صندلى ها آویزان بود، سر پسرکى پیدا شد. منتظر شدم تا سازش را هم ببینم. مى دانید ساز او چه بود؟ دو تکه تخته سنگ کوچک! او دو تکه تخته سنگ کوچک را لابه لاى انگشت هاى یک دستش گرفته بود، بدن کوچکش را پیچ و تاب مى داد و آواز مى خواند. دوربینم را درآوردم و از او فیلم گرفتم. بعدها وقتى فیلمم را مى دیدم از خنده روده بر شده بودم. در آن نور کم کوپه و تکان هاى قطار، بیش از آنکه پسرک لاغراندام با ساز سنگى اش، پیدا باشد، دست ها و پاهایى پیدا است که بین من و او فاصله انداخته بود!

قصه هاى عجیب و غریبى در حاشیه و داخل قطارهاى هند در جریان است. از کولى هاى حاشیه قطار تا گداهاى منحرف جنسى و مسواک زدن هاى افراطى صبح به صبح هندى ها در توالت هاى قطار و بچه هاى دستفروش و مردان و پسرانى که شب کف کوپه مى خوابند ... آنقدر دیدنى بود که از خودم مى پرسیدم چرا هندى ها از هیچ یک از این پدیده ها فیلم نمى سازند؟ چطور ممکن است که آنها از میان آن همه سوژه ها و مسائل اجتماعى عجیب و غریب فقط چسبیده باشند به ساخت فیلم هاى کلیشه اى عشق و عاشقى؟!

نمى توانم این داستان را برایتان تعریف نکنم. اجتناب ناپذیر است. یک روز صبح زود، ساعت حدود ۷ به ایستگاهى بین راه رسیدیم. هنوز حدود ۳-۲ کیلومتر به ایستگاه مانده بود که مردان و کودکان و نوجوانانى را دیدم که هر کدام با فاصله هاى اندک و پشت به هم روى زمین نشسته بودند. آنها داشتند قضاى حاجت مى کردند! اول یک نفر را دیدم. بعد پنج نفر، بعد بیست نفر و بالاخره دشت مسطح وسیعى که صدها نفر - بدون هیچ اغراقى، صدها نفر- در فاصله هاى بسیار کم از یکدیگر نشسته بودند و با یک بطرى آب گل آلود به دست در حال قضاى حاجت بودند...

فقط تصور کنید که شما کنار کوپه اى نشسته اید و سرعت قطار کم و کمتر شده است و بوى حاشیه قطارها هم زیاد و زیادتر. حاشیه ایستگاه هاى قطار همیشه بوى تعفن غیرقابل تحملى دارد. دشتى سبز و زیبا در کنار شما است که تا چشم کار مى کند، در آن مردانى در حال رفتن و آمدن و نشستن و قضاى حاجت کردن هستند! بعد کمى حالتان از دیدن این منظره که با آن همه آرامش انجام مى شود، بد مى شود و شما رویتان را مى کنید به سمت آن یک پنجره. در دشت کنار دستى هم چیزى نیست جز همان چیزى که در این سو هست. نزدیکترین مردانى که در حاشیه ریل آهن قضاى حاجت مى کنند؛ کمتر از یک متر فاصله دارند. بعضى از آنها با لبخندى مات به من و مسافران دیگر نگاه مى کردند...

•بالاخره به آورویل رسیدم

بعد از ۳۶ ساعت زندگى در قطار، بالاخره به استان پوندیچرى رسیدم. در اتوبوس پوندیچرى، پسر ۲۰ساله اى کنارم نشسته بود که از همان اول شروع به سئوال پیچ کردن من کرد. انگلیسى بدى داشت. البته نه به بدى من! از همان اول شروع کرد. پرسید که کى هستم و کجایى  ام و شوهر دارم یا ندارم و چه کاره هستم و...؟ وقتى دید که انگلیسى من به اندازه او خوب نیست باز هم از سئوال پیچ کردنم دست برنداشت. با بى حوصلگى به سئوال هاى تکرارى اش جواب مى دادم. در سفر توریست هاى زیادى را دیده بودم که از این سئوال هاى تکرارى امانشان بریده بود و با مردم، تند و بى ادبانه صحبت مى کردند یا اینکه اصلاً جوابشان را نمى دادند. پسرک از من با لحن عاقل اندر سفیه اى پرسید: تو انگلیسى نمى دانى؟ گفتم: نه به اندازه هندى ها. بعد نگاهى به موبایلش کرد و پرسید: تو موبایل  دارى؟ گفتم: نه. با همان لحن گفت: تو واقعاً موبایل ندارى؟! با بى حوصلگى گفتم: نه من موبایل هندى ندارم! بعد من براى اینکه وقفه اى در سئوال هاى مکرر او ایجاد کنم، پرسیدم ساعت چند است؟ و او با لحن دلسوزانه و نگاه تحقیرآمیزى گفت: تو ساعت هم ندارى؟ خنده  ام گرفته بود. خداى من، من باید به او چه مى گفتم؟!

آورویل جاى عجیبى است. این حرف من نیست. آن تعداد معدودى از مردم دنیا که آورویل را مى شناسند، این حرف مرا تایید مى کنند. حدود ۴۰ سال پیش روزى یک زن فرانسوى که مجذوب هند و فلسفه و عرفان هندى شده بود، تصمیم مى گیرد که در زیر درخت هاى وحشى در حاشیه اقیانوس آرام که طاووس ها و میمون ها مدام از آنها از این سو به آن سو مى روند و تو را ناگهان با رنگ ها و حرکات شگفت انگیزشان غافلگیر مى کنند، دهکده اى بنا کند. دهکده اى که همه ساکنین آن غیربومى و غیرهندى باشند. همین طور هم مى شود. حالا آورویل بعد از حدود ۴۰ سال، ۲۰۰۰ ساکن آمریکایى، اروپایى، استرالیایى و ایرانى! دارد.

دو ساعت طول کشید تا با یکى از آن موتورهاى سه چرخه، زیر درخت هاى بلند و پیچ و تاب جاده خاکى سرخ رنگ، خانه پاتریک را پیدا کنم؛ بعد از اینکه چندین بار لاى درخت ها و جاده هاى باریک و سرخ گم شدیم و از ساکنین اروپایى با چهره هاى شیکشان آدرس پاتریک و  هایدى را پرسیدیم.

آورویل این طورى است: یک ده در قلب جنگل انبوه در جنوب هند، با پراکندگى زیاد میان خانه هاى ویلایى و با یک مرکزیت کوچک. در مرکز ده هر کسى هر کارى که بلد است به طریقه اروپایى انجام مى دهد. بعضى نان فانتزى مى فروشند، بعضى پیتزا. کافى شاپ، کافى نت، رستوران و... هم هست. جاده هاى آورویل خاکى است و خاک آورویل سرخ است. سرخ سرخ. آنقدر که مردم در آنجا کمتر لباس سفید به تن مى کنند چون رنگ سرخ خاک، پاک نمى شود. وقتى بعدازظهرها براى گردش با دوچرخه بیرون بروى، زنان و مردان اروپایى را مى بینى که با دوچرخه یا موتورسیکلت، از جاده هاى باریک و لابه لاى درخت هاى وحشى مى روند و مى آیند و به تو که غریبه اى - اما به هر حال به واسطه اینکه در آن ده هستى- سر تکان مى دهند و لبخند مى زنند.

بالاخره خانه پاتریک را که لاى درخت ها پنهان بود، پیدا کردم و زندگى یک هفته اى در آورویل شروع شد... زیر درخت ها، در حاشیه اقیانوس، با آفتاب داغ صبحگاهى و باران هاى سیل آساى شبانه...

پاتریک یک سوئیت کامل در اختیار من گذاشته بود و روز اول همه تذکرات لازم را به من داد: هیچ نوع خوراکى را بیرون نگذار چون اینجا پر از مورچه است! درها را ببند چون اینجا پر از مارمولک است! راه ده از این طرف است. راه دیگر ده از این طرف است! اینجا کتابخانه دارد. مى توانى از این موتور و این دوچرخه استفاده کنى! مى توانى هر روز اى میلت را چک کنى و راستى فردا صبح تو را پیش دوست ایرانى  ام مى برم! افسانه!

او راست مى گفت: در میان همه فرانسوى ها، آلمانى ها، آمریکایى ها، ایتالیایى ها، بلژیکى ها و استرالیایى ها دو زن ایرانى هم زندگى مى کردند؛ افسانه و سوزان!

•افسانه

فردا با دوچرخه به guest house افسانه رفتیم. guest house شیک و بزرگ که هنوز در حال ساخت بود. افسانه که زن میانسال باریک و بلندمدتى بود از پشت بوته ها و درخت ها بیرون آمد و به فارسى زیبا و سلیس گفت: شکوفه تو هستى؟ پاتریک خیلى از تو تعریف کرده بود.

همدیگر را در حالى در آغوش کشیدیم که هر دو ذوق کرده بودیم. چه کسى فکر مى کرد که کیلومتر ها دور از ایران، در جنوب هند، در یک دهکده دورافتاده اروپایى، دو زن ایرانى زیر سایه و روشن آفتاب یکدیگر را در آغوش بکشند و به فارسى بگویند: سلام!

بلافاصله به من گفت: تو یه دختر استثنایى هستى؟

خندیدم و پرسیدم: چرا؟

- دختر اگه این خارجى ها ندونن، من مى دونم که یه دختر ایرانى، تنها راه بیفته تو دنیا و خودشو تا اینجا برسونه، یعنى چه؟ تنهایى سخت نگذشته؟

- اصلاً. من عاشق تنهایى ام. من فقط کارى رو مى کنم که دوست دارم. براى همین به نظرم اصلاً سخت نیست. عالى است.

افسانه حدود ۵۰ سال داشت. با هم در محوطه guest house قدم مى زدیم و او از زندگى اش مى گفت. اینکه مدت هاست که تنها زندگى مى کند و از سال ها پیش، آنقدر دور که دیگر چندان یادش نمى آید، پا به ایران نگذاشته است. بعد روى پله ها نشستیم و او ناگهان چشم هایش پر از اشک شد و گفت: ببین من و تو هنوز یک ساعت هم نیست که همدیگر را مى شناسیم اما من برایت درددل مى کنم. مى دونى امروز دلم گرفته. امروز سالگرد پدرم است. من عاشق پدرم بودم. بعد اشک از چشم هاى قهوه اى اش سرازیر شد. خب، اتفاق خیلى ساده رخ داد. مثل همیشه وقتى که هیچ انتظارش را ندارى! من هم عاشق پدرم بودم که سه سال پیش فوت شده بود. پس من و افسانه همدیگر را بغل کردیم و یک دل سیر گریه کردیم!

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 27-بهمن-1384

دهلی من و دلهی آنها

از ایران تا هند- ۱3

«دهلى» من و «دلهى» آنها

یک روز یک توریست انگلیسى در لاهور پاکستان به من گفت: ایرانى ها خیلى آدم هاى عجیبى هستند! همه مردم دنیا به Egypet مى گویند: Egypet و شما مى گویید: مصر. همه به جزیره Crecce مى گویند: Crecce و شما مى گویید: یونان. همه به Delhi مى گویند، Delhi و شما مى گویید: دهلى!

البته در کلام او طنزى بود که مرا واداشت تا جوابش را با انگلیسى دست و پا شکسته، اینطور بدهم: آن موقع که جهان هنوز آنقدر تازه بود که کسى روى زمین ها و شهرها و درخت ها و دین ها، اسمى نگذاشته بود، سرزمین بزرگى در گوشه اى از دنیا وجود داشت که نخستین دولت را بنا کرد. مردم این سرزمین حق طبیعى خود مى دانستند که با ذوق خود، جهان را نامگذارى کنند! جهانى که هنوز نامى نداشت!

ایران البته سرزمین عجیبى است اما هند از آن عجیب تر. دوست فرانسوى ام، پاتریک که با او در تاجیکستان آشنا شده بودم، به من گفته بود: وقتى به هند برسى، در بازار سه چیز تو را شگفت زده مى کند: جمعیت آدم ها، گاوها و بوى خوش. البته هند چیزهاى دیگر هم داشت که مرا نه فقط شگفت زده و مبهوت، بلکه شیداى خود مى کرد. به هر حال در Meyin بازار دهلى، همین سه چیز به پیشواز من آمدند. آدم ها که از چپ و راست به من Hello madam!، مى گفتند. گاوهاى لاغر تنبل لم داده در گوشه و کنار معابر باریک. و بوى خوش. بوى خوش همه آن چیزهایى که مى تواند و باید در بهشت باشد، عود. عود با بوى رزمارى، عود با بوى صندل، عود با بوى همه آن چیزهایى که من نمى دانستم چیستند.دهلى شهر بزرگى است. شهرى که توازن و تضاد به یک نسبت در آن وجود دارد. توازنى که من از آن مى گویم، در سطح اقتصادى و سبک زندگى و... نبود. در روح آدم ها بود. نوعى تعادل و توازن روحى در همه بود که آدم را متحیر مى کرد. آن پیرمرد هندو که گوشه بازار، کف زمین، لابه لاى زباله ها نشسته بود و با دهان بى دندان به من مى خندید و گدایى مى کرد، خنده اش طبیعى بود. رنگى از لاپوشانى فقرش یا نمى دانم چه، نداشت. فقرش هم تصنعى به نظر نمى رسید. اندام بسیار بسیار باریکش، گواه این ادعا بود. اما در همه اینها نوعى تناسب و هماهنگى بود. تناسب بین خنده و فقر. تناسبى که فقط با شناخت فلسفه هند مى توان آن را درک کرد!

اما تضاد. دهلى پر از تضاد است. در حوالى Meyin بازار، آنقدر آدم و رگیشا هست که به سختى مى توان چشم اندازى دورتر از دو سه متر را دید اما در کمتر از ۱۰ دقیقه مى توان با یکى از آن موتورهاى سه چرخه به بخش دولتى یا به قول خودشان government رفت و در خیابان هاى وسیع با ساختمان هاى باشکوه سنگ قرمز دولتى، جوى هاى آب در دو طرف خیابان، به معنى مطلق کلمه «هیچ کس» را دید! هر چقدر که در بازار و اغلب بخش هاى دیگر شهر ازدحام هست و خانه هاى توسرى خورده کوچک و عطرهاى خوش صندل و عود و بوهاى ناخوش سگ هاى ولگرد و زباله و...، در بخش دولتى ساختمان هاى باشکوه هست و فضاهاى بزرگ سبز و ساختمان بزرگ Delhi Gate و...

تضاد در سطح اقتصادى است. ماشین هاى لوکس در ازدحام آدم ها و خیابان هاى اطراف jama مسجد- یا همان مسجد جامع خودمان - و لابه لاى رگیشاها و گاوها با صبر ایوب در ترافیک آرام در حرکت اند و فقیرى در همان نزدیکى، در حالى که با بدنى استخوانى کف آسفالت افتاده است و روى مدفوعى که از گوشه شلوارش بیرون زده، مگس ها جمع شده اند، در حالت احتضار چشم هایش باز مانده. باز، رو به عابرینى که با احترام از حاشیه او - حاشیه مرگ - عبور مى کنند اما حتى پولى به سمتش پرتاب نمى کنند.

در معبد سیک ها چیزى بود که تو را میخکوب مى کرد؛ اصالت! اصالت و عمقى که در فضا موج مى زد و تو را خواه ناخواه در دام خود گرفتار مى کرد.

• معبد هندوها

ظهر بود. درست ساعت ۱۲. تصمیم داشتم در خیابان هاى خلوت آنجا کمى قدم بزنم که یک صف طولانى از زن ها و مردها و بچه هاى پابرهنه را آن طرف خیابان دیدم. کنجکاو و بیکار بودم. دو چیزى که خیلى به درد جهانگردى مى خورد. خیابان باریک بود. دست هایم را در جیبم گذاشتم و قدم زنان به آن سمت رفتم. چند مرد هندو با پیراهن هاى سرخ، گوشه و کنار نشسته بودند و عود و روغن هاى مقدس مى سوزاندند. چند دختر جوان هم دست هایشان را سپرده بودند به دست چند پسرجوان تا کف دست هایشان را با حنا نقاشى کنند. دو زن هم در همان حوالى داشتند مهر مى فروختند! مهرهایى که اگر با دقت حنا را روى آن مى مالیدند و به دست و پا و پیشانى مى کوبیدند نقش هاى زیبا روى تن مى ماند! پسر ۲۰- ۱۹ساله اى را در وسط صف دیدم. از او پرسیدم که این صف براى چیست؟ گفت: براى معبد. معبد هندوها. پرسیدم که هر روز همین ساعت همه به معبد مى آیند؟ گفت: بله. همه. من هم هر روز مى آیم. بعد گفت که اگر بخواهم مى توانم کنار او در وسط صف بایستم. ایستادم. حدود یک ساعت در صفى که آرام آرام پیش مى رفت، ایستادیم تا بالاخره از پیچ کوچه صداى ساز و آواز آمد. به معبد نزدیک شده بودیم. معبد قدیمى، کوچک و شلوغ بود! با فشار جمعیت داخل شدم در حالى که پسر جوان و مهربان در ازدحام مراقب من بود و سعى داشت که یک به یک آداب نیایش را به من یاد بدهد. من یک چشمم به مجسمه خدایان و مردانى که در وسط معبد، کندور و کتیرا و نارگیل در نایلون هاى خیلى کوچک براى تبرک مى دادند و مردمى که با شور همه آداب مذهبى را به جا مى آوردند، بود و چشم دیگرم به جوان همراهم بود که به من نشان مى داد کجا باید دولا شوم و کف زمین را ببوسم، کجا باید دست هایم را به شکل دعا به هم بچسبانم و در برابرم بگیرم، به کدام مجسمه خدایان باید دست بکشم یا آن را ببوسم و کجا باید به وسیله نخى که به دور دستم مى پیچند، تبرک شوم!

به من گفتند که اجازه ندارم از داخل معبد عکاسى کنم. نور داخل معبد کم بود. فضا کوچک بود و دیوارها پر از نقاشى با رنگ هاى تند زرد و قرمز و نارنجى. و همه در حالى که سعى مى کردند همدیگر را مراعات کنند، به هم فشرده مى شدند و تند تند دولا مى شدند، کف زمین و روى مجسمه ها را مى بوسیدند و نایلون هاى کوچک کتیرا و نارگیل را با علاقه مى گرفتند و مى خوردند و دعاهایى زمزمه مى کردند. معبد پر از صداى زمزمه بود و موسیقى. در گوشه اى در برابر یکى از مجسمه ها پول مى گذاشتند و بى آنکه به هیچ یک از مجسمه ها پشت کنند، از آنها دور مى شدند.

با فشار وارد شدیم و با فشار هم خارج شدیم و از درى بیرون آمدیم که چند زن و یک پسر نوجوان در حال نواختن و خواندن اشعار مذهبى بودند. موسیقى کوبه اى ریتم تندى داشت و آنها دست مى زدند و با صداى بلند آواز مى خواندند. من هم ایستادم. گذاشتم که نواى موسیقى تند آنها همانطور در جانم بنشیند که نواى موسیقى آرام سیک ها در Golden Temple. کمى جلوتر چندین زنگوله بزرگ در چهار ردیف بالاى سر نصب شده بود. مردم بعد از بیرون آمدن از معبد دست هایشان را بلند مى کردند، چشم هایشان را مى بستند و با حرکتى موزون به زنگ ها دست مى کشیدند تا صدایشان دربیاید و در دلشان آرزو مى کردند.پسر جوان گفت: تو هم آرزو کن! زیر زنگ ها ایستادم. براى لحظه اى ماندم که چه آرزویى بکنم؟ فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم. چه آرزویى آنقدر بزرگ بود که مى توانست ارزش به جا آوردن آن آداب دلپذیر را داشته باشد؟

دست هایم را بلند کردم، چشم هایم را بستم. همه زنگ ها را با هم به صدا در آوردم و در دلم گفتم: آرزو مى کنم آنقدر سفر کنم تا بالاخره یک روز در یکى از جاده هاى ناشناس گوشه اى از دنیا، جایى که نه من آنجا را به جا مى آورم و نه آنجا مرا، شاید در هند، لائوس یا چه مى دانم زیمبابوه، بمیرم. آمین.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 13-بهمن-1384

مردم هند با کنجکاوی تمام نشدنی

از ایران تا هند- 12

مردم هند با کنجکاوى هاى تمام نشدنى

لحظه را دریاب!

• اولین قطار هندى

از آمریستار و Golden temple با شکوه و نواى قوال هاى آنجا، دل کندم و با قطار راهى «دهلى» یا به قول خودشان «دلهى» شدم. با قطار ۸ ساعت راه بود. دانشجوهاى زیادى سوار شده بودند. آنها تا به همدیگر مى رسیدند به زبان انگلیسى حرف مى زدند. با اینکه در اولین ایستگاه، کوپه خلوت بود، به مرور آنقدر شلوغ شد که دیگر حتى جاى ایستادن هم نبود. مردم در سکوت یا با همان لبخند و سرتکان دادن معروفشان، کنار یکدیگر مى ایستادند یا با اشاره اى از کسى که نشسته بود، مى خواستند تا جمع و جور تر شود تا او هم بتواند کنارش بنشیند. من هنوز در آنجا نمى دانستم که باید فرهنگ قطار سوار شدن هندى ها را جدى تر بگیرم. بعداً فهمیدم که حقیقتاً در ایستگاه ها و کوپه هاى قطار، یک نوع زندگى و هویت مستقل جارى است که بستر بسیار مناسبى براى مطالعات انسان شناسى است... هر نیمکت نهایتاً براى سه نفر جا داشت اما مردم با یک لبخند از یکدیگر مى خواستند تا به آنها هم جا دهند. براى همین روى هر نیمکت شش نفر مى نشستند و عجیب اینکه در تمام مدتى که در هند با قطار از شمال به جنوب و از جنوب به شمال رفتم، حتى یک مورد بدرفتارى و تلخى و دعوا بر سر جاى نشستن ندیدم! مردم با لبخند کارشان را راه مى انداختند...

در هند مردم کنجکاوى از نوع کنجکاوى افغانى و پاکستانى و تاجیکى ندارند. مردم فقط با لبخند یا حتى بى آن، گاهى - فقط گاهى - اگر خود تو سر صحبت را باز کنى، از تو سئوالاتى مى کنند که البته اولین آن معمولاً این است که چرا تنها سفر مى کنى؟

یک پسر ۲۰- ۱۹ساله کنار من نشسته بود و وقتى کوله پشتى مرا دید، شروع کرد به حرف زدن. او برخلاف دیگران اول نپرسید که اهل کجا هستى یا چرا تنهایى؟ او پرسید جهانگردى تنها خوب است؟! روحیه بانشاط و جالبى داشت اما من از هر سه جمله او فقط یک جمله را مى فهمیدم. اول فکر کردم که همه مشکل از من و کمبود دایره واژگانى انگلیسى من است اما وقتى دیدم که او مثلاً کلمه journalist را طورى تلفظ مى کند که به عقل جن هم نمى رسد، کمى خیالم آسوده شد.

اما به هر حال مشکل زبان من، به رغم آنچه که فکر مى کردم در هند خیلى جدى شد. همه انگلیسى بلد بودند و با لهجه غلیظ تند و تند حرف مى زدند. آن جوان که حالا دیگر اسمش را متاسفانه از یاد برده ام، تند و تند با من حرف مى زد. از این مى گفت که دارد رشته مدیریت هتلدارى مى خواند و این کار را خیلى دوست دارد. اینکه هندو است و او به دینش خیلى پایبند است. از اینکه عاشق فرهنگ و مردم و روحیه هندى است. از زندگى گفت و اینکه او با همه مطالعاتى که در دانشگاه دارد اما هنوز مانند همه هندى ها، عاشق فیلم هندى است، زیرا او هم مانند همه هندى ها، عاشق «عشق» است! بعد آن جوان ۲۰-۱۹ساله گفت که به نظر او هسته زندگى، عشق است! برایم شیر - چاى معروف هند را گرفت و در میان مکالمات مان کار به استفاده از دیکشنرى انگلیسى کشید.

نمى دانم چرا آن جوان در ذهن من مانده است. با آن کلاه لبه دار و اندام باریک و رفتار پرانرژى. تند و تند صفحات دیکشنرى دوزبانه مرا ورق مى زد و مى خواست که با من هر چه بیشتر ارتباط برقرار کند. من مى خندیدم و مى گفتم، من تو را خسته مى کنم! زبان انگلیسى من خیلى از تو ضعیف تر است! اما او مى خندید و مى گفت: اصلاً مهم نیست! من و تو همین یک بار در همه زندگى همدیگر را مى بینیم. پس چه بهتر که بیشتر همدیگر را بشناسیم و از ذهنیات هم مطلع شویم! وقتى دیدم که یک جوان بیست ساله از چنین جهانبینى ساده و انسان محورانه اى برخوردار است، خجالت کشیدم و من هم تلاش کردم که با او بیشتر حرف بزنم! دیکشنرى میان من و او دست به دست مى گشت تا بتوانیم از همه چیز، از ایران، از هند، از دانشگاه، آب و هوا، سطح فرهنگ مردم، نحوه زندگى آنها و خلاصه هر چه که به ذهنمان مى رسید براى همدیگر حرف بزنیم. چه اهمیتى داشت که او سن پسر مرا مى توانست داشته باشد و از سرزمینى بود که من تازه دو روز بود که پا به آنجا گذشته بودم. او راست مى گفت؛ لحظه مهم بود! و اینکه سهم من و او از درک یکدیگر، همین چند ساعتى بود که در آن ازدحام صداها و آدم ها، با یکدیگر حرف مى زدیم!

در همین اثنا مامور کنترل بلیت آمد و من و او و چند نفر دیگر را از جایمان بلند کرد تا به کوپه دیگرى ببرد. من نمى دانستم این، میان هندى ها خیلى مرسوم است که بلیت فورى بگیرند اما در کوپه کسانى بنشینند که بلیتشان را رزرو کرده بودند. با تمام اینها کار مامور خیلى خنده دار بود زیرا تقریباً همه کسانى که بین راه سوار شده بودند هم مثل ما بودند و اصلاً کنترل یک به یک آن همه آدم، غیرممکن بود. قطار شلوغ بود و من و دوست چندساعته  ام، یکدیگر را لابه لاى آدم هاى ایستاده و نشسته در کف قطار، گم کردیم...

وقتى تنها شدم، به او فکر کردم و اینکه آیا او نماد جوانان باهوش و کنجکاو هندى است که حالا ادبیات و کامپیوتر و علم پزشکى شان در جهان شهرت دارد! او که هم هتلدارى مى خواند و آرزو دارد که روزى به سوئیس برود و در یکى از هتل هاى گران قیمت آنجا مدیریت کند و هم به کریشنا و شیواى شش دست اسطوره اى اش، اعتقاد عمیق فکرى و قلبى دارد!

چند ایستگاه به دهلى مانده بود که دیدم او خود را با فشار از لابه لاى جمعیت ایستاده و نشسته کف کوپه بیرون کشید و به من لبخند زد. از دیدن دوباره اش خوشحال شدم. جا نبود که کنار من بنشیند. گفت که مى خواهد در این ایستگاه پیاده شود و آمده است تا از من خداحافظى کند. بعد گفت که مراقب خودم در هند باشم چون همه جور آدمى در هند هست. بعد گفت که  اى میل ندارد و شماره تلفنش را روى کاغذى نوشت و به من داد. موقع خداحافظى هم گفت: تو باید انگلیسى ات را قوى کنى!

حالا از آن روز دقیقاً ۴ ماه و بیست و شش روز مى گذرد و آن جوان با اعتماد به نفس و پرانرژى که عشق به زندگى در همه سکناتش پیدا بود، کارى کرد که حالا اگر او را دوباره ببینم حتماً با هم بیشتر مى توانیم از دنیاى درون و بیرونمان به انگلیسى حرف بزنیم. زیرا من به حرف او گوش دادم و انگلیسى ام را تقویت کردم! و نمى دانم من چه تاثیرى توانستم بر او بگذارم... شاید او حالا فکر مى کند که همه زنان ایرانى آنقدر جسارت دارند که به تنهایى جهانگردى کنند یا شاید هم فکر مى کند که حیف است که همه زنان ایرانى، زبان انگلیسى شان آنقدر ضعیف است!...

• دهلى

ایستگاه قطار در دهلى، درست رو به روى یکى از معروف ترین بازارهاى شهر است. mein bazaar. mein bazar اینطور است: یک خیابان با عرض حدود ۶ متر در وسط که آنقدر شلوغ است که به زحمت مى شود با یک کوله پشتى لابه لاى مردم راه رفت. دو طرف مغازه هاى لباس و صنایع دستى و خوراکى است و توریست هاى غربى که گر و گر در آنجا مى آمدند و مى رفتند. خیلى هیجان زده شده بودم. یک دفعه آمده بودم در قلب ازدحام آدم ها و گاوهاى لاغرى که هندوها مى پرستیدند و دوچرخه هاى معروفى که با آنها مسافرکشى مى کنند! راننده این دوچرخه ها یا رگیشا ها، لابه لاى آدم ها و دستفروش ها پیچ و تاب مى خوردند تا راه را باز کنند و تعادلشان به هم نخورد و وقتى که ناگهان گاو بزرگ و لاغرى که روى زمین خوابیده بود، جلویشان ظاهر مى شد، بوق نمى زدند تا گاو بلند شود، بلکه خودشان راه را کج مى کردند و با احترام از کنار آقا یا خانم گاو مى گذشتند.

همه چیز برایم جالب و دیدنى بود و مدام خنده روى لبانم بود. به مردم، فروشنده ها و دست فروش ها که یا عود مى فروختند یا یکى از آن غذاهاى تند و عجیب و غریب یا زنانى که با گوشواره و دماغواره و پابند، پابرهنه مشغول خرید بودند، لبخند مى زدم و hello مى گفتم. دست هایم را مثل خودشان به حالت دعا، جلوى لب هایم مى گرفتم و سرم را کمى خم مى کردم و مى گفتم:hello !

وارد جهان - کشور - دیگرى شده بودم. جهان ششم. جهان هند. مردها و زن ها هم با لبخند به من جواب مى دادند. جوان تر ها به هیجان مى آمدند و به سمتم مى آمدند و مى گفتند:hello madame یا به زور مى خواستند که لباس یا کفش دست ساز یا یک بسته عود از آنها بخرم اما من با خنده از آنها خداحافظى مى کردم و مى گفتم: tomorrow.tomorrow.

مرد لاغرى به سمتم آمد و کارت یک مسافرخانه را به من داد و اصرار کرد که به دنبال او بروم تا یک اتاق ارزان و خوب پیدا کنم. در همان حین چند نفر دیگر هم مثل او آمدند سراغم. آنها براى مسافرخانه ها، مسافر و توریست پیدا مى کرند. با همان مرد اولى که میانسال بود و چهره قابل اعتمادترى داشت رفتم. بلافاصله پشت بازار، وارد کوچه پس کوچه هاى خیلى باریکى شدیم که همان عرض باریک را هم گاوهاى خوابیده، سگ هاى لاغرى که پهن شده بودند یک گوشه، یا تخت آدم ها که روى آنها لم داده بودند یا فقط نشسته بودند و به من و در و دیوار بلند و هر چیز ثابت و متحرکى، نگاه مى کردند، اشغال کرده بودند. در خانه ها باز بود. هر اتاقى چیزى حدود ۲ متر! این اصلاً اغراق نیست. براى همین مردم تخت هایشان را از خانه بیرون مى گذاشتند تا بتوانند همه در کف اتاق و روى تخت ها جا شوند و شب بتوانند بخوابند!

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 6-بهمن-1384