کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

هند، سرزمینی که در آن گریستم

از ایران تا هند- ۱۱

هند، سرزمینى که در آن گریستم...

شهر هزار و یک شبى کاشغر زودتر از آنچه که باید تمام شد و من از جنوب غربى چین و مرز شمالى پاکستان وارد کشور همسایه مان شدم.

از آنجا که در این بخش از سفر، من فقط ۴ روز در پاکستان ماندم و به سرعت از مرز شمالى آن در لاهور وارد خاک هندوستان شدم، ترجیح مى دهم که در بخش پایانى سفرنامه ام به پاکستان بپردازم. چون وقتى که من در راه بازگشت به ایران از هندوستان به پاکستان برگشتم، در پاکستان اقامت طولانى ترى داشتم و تازه در آن زمان بود که پاکستان، لاهور، مردم، قوال ها و محافل صوفیه آنجا را شناختم.

مرز زمینى پاکستان به هند در شمال این دو کشور، مرز معروفى در میان توریست ها است. توریست ها آنقدر این بردر زیبا را دوست دارند که اصلاً بخشى از انگیزه سفر آنها دیدن آنجا است. از لاهور تا مرز، کمتر از یک ساعت راه با اتوبوس هاى لکنته و قدیمى است. حدود ظهر بود. چسبیده به مرز هند، یک دکه کتاب فروشى بود. مرد پاکستانى میانسالى در آن نشسته بود. من به دنبال کتاب هندوستان انتشارات lonely planet بودم. اول کمى با انگلیسى با هم حرف زدیم اما به محض اینکه فهمید من ایرانى هستم به احترام نام ایران از جایش بلند شد و شروع کرد به فارسى حرف زدن! گفت که من پیش از انقلاب، ۷ سال در ایران و در کاخ گلستان کار مى کردم. عاشق ایران هستم و دلم براى آنجا خیلى تنگ شده. بعد هم کتاب را به جاى ۱۵ دلار به قیمت ۱۲ دلار به من فروخت و گفت: موقع برگشتن از همین مرز اگر کتاب را نخواستى، بیاور من دوباره آن را از تو خواهم خرید.

مرز پاکستان و هند، «باب آزادى» نام دارد. از هر دو طرف مرز، در خاک پاکستان و هندوستان، نوشته شده: «باب آزادى». با خودم فکر کردم که اگر ورود به هر کدام از این دو کشور، به معنى رسیدن به آزادى است، پس آزادى از چى؟ زیرا در هر دو کشور آزادى وجود دارد! و این جاده دوطرفه است! از این گذشته واقعاً در دو کشور، آزادى فردى کاملى به چشم مى خورد. ذوق زده بودم و در حالى که از زیر تابلو بزرگ باب آزادى مى گذشتم و دو طرفم باغ هاى بزرگ سبز و درخت هاى قدیمى سر به فلک کشیده بود و صداى پرندگانى که تا به حال نشنیده بودم، از هر طرف به گوش مى رسید، احساس مى کردم که دارم بر زمینى گام مى گذارم که زمانى- و هنوز- کعبه آمال همه پیروان راه دل است. سرزمینى که هر گوشه اش کعبه اى است. من به سرزمین اسرارآمیز خال هندوى حافظ، ریگ ودا، ماهابهاراتا، رامایانا، گاندى، سایى بابا تا جومپا لاهیرى و امیر خان و فیلم هندى، پا مى گذاشتم. سرزمین اسرار درون. سرزمینى که مردمش هنوز و فقط، عشق را ستایش مى کنند.

وارد مرز هندوستان که شدم، ناگهان از سایه یک دیوار، یک خط عمودى دراز خیلى دراز کنار من آمد و با من هم قدم شد! این خط دراز- خیلى دراز- با کلاه خیلى بزرگ خنده دار و پیراهن و شلوار گشاد مشکى و قرمز و اسلحه باز هم خیلى دراز، چیزى نبود جز یک سرباز مرزى! هندى ها سربازان این مرز را عمداً خیلى بلند انتخاب کرده اند. فلسفه اش را نفهمیدم اما هر چه بود، عمدى بود چون همه آنها که لباس فرم مخصوص سیاه و قرمز به تن داشتند، همینطور بودند. من تا کمر این خط هاى دراز هم نبودم.

وقتى در اداره، پاسپورتم را تحویل دادم، مرد از من پرسید: ایرانى؟ گفتم: بله. گفت: هموطن تو آنجا است. او الان مى آید پیش تو. بعد از چند لحظه یک جوان۲۳-۲۲ ساله با چمدانش به سمت من آمد و با لهجه شیرین تهرانى گفت: سلام. شما ایرونى هستین!

هیچ وقت صدا و لهجه ناب او را فراموش نمى کنم، از بس که به نظرم مطبوع بود. تا آن زمان حدود دو ماه بود که هیچ لهجه فارسى تهرانى نشنیده بودم. شاید حالا که در بین همشهرى هایم هستم و هر روز این لهجه را مى شنوم، لذتش برایم کم شده باشد اما آن روز و بعداً در سفارت ایران در دهلى، شنیدن این لهجه به نظرم شیرین ترین هدیه سفر بود. هر دو از دیدن یکدیگر در آنجا هزاران کیلومتر دور از خاک خودمان، خوشحال و شگفت زده بودیم. همان طور که هر دو در بلوار زیباى بردر راه مى رفتیم گفت که نامش على است و دانشجوى رشته پزشکى در لاهور پاکستان و خانواده اش سال ها است که در دهلى زندگى مى کنند. گفت که او هم دو سال است که به تهران نرفته و دلش تنگ شده. اما خانواده اش حالا هشت سالى مى شود که در دهلى هستند. از مردم هند گفت و اینکه بعضى از آنها «بدجورى عوضى هستند» و در قطار با غذا مسافران و توریست ها را مسموم مى کنند و پول هایشان را مى دزدند و از آزادى گفت. اینکه هند واقعاً سرزمین آزادى است و هر کسى هر طور که دلش بخواهد مى خورد، مى خوابد، ایمان دارد و زندگى مى کند. گفت که خانواده اش، هند را فقط به خاطر آزادى و فرهنگ غنى اش، براى زندگى انتخاب کرده اند. از فقر و قناعت آنها گفت و شادى. على گفت که هندى ها با همه ندارى و اینکه حتى شب ها در خیابان و روى گارى و گیشا هایشان مى خوابند، اما مردم شاد و مهربانى هستند. اهل سخت گرفتن به خودشان و دیگران نیستند. هر کجا که اقتضا کند، قضاى حاجت مى کنند و با آب جوى، موهایشان را آب و شانه مى کنند و سینما را هم فراموش نمى کنند. حتماً هفته اى دو بار به سینما مى روند!

با على تا شهر «آمریستار» که نزدیک ترین شهر به مرز پاکستان است، آمدیم. او کرایه راه مرا حساب کرد و گفت: هموطن بودن باید به یک دردى بخورد! او همان موقع به دهلى رفت و من ماندم و شهر کوچک آمریستار و معبدى که ۴۸ ساعت تمام مرا به دام خود گرفتار کرد.

• گلدن تمپل معبدى در میان آب و نوا

Golden temple یا معبد طلایى، بزرگ ترین معبد سیک هاى جهان است. معبدى در میان آب و نوا...

یک محوطه بزرگ، یک معبد بزرگ و طلایى در وسط آب، دورتادور استراحتگاه تمیز با معمارى زیبا براى زائران، سکوت مردم و نواى موسیقى... نواى موسیقى مذهبى در آن فضاى بزرگ پیچیده بود و من مثل مسخ شده ها، با کوله پشتى، بى آنکه حتى اول اتاقى در guest house کرایه کنم، از پله هاى عریض معبد پایین رفتم. رسم بر آن است که زن و مرد باید هنگام ورود به معبد، سرشان را با روسرى یا دستمال بپوشانند. به همین زودى، چهره ها، لباس ها و زبان مردم، هندى شده بود. هندى هندى. با تفاوت فاحش نسبت به دیگر جاهایى که دیده بودم. هیچ کس به من که پوششى متفاوت از همه داشتم نگاه نمى کرد. نگهبان با مهربانى شالى را بر پشت سرم گره زد و من از مسیرى که زائران دیگر مى رفتند، رفتم. از یک سوى آن استخر بزرگ که معبد در وسط آن بود، زائران تازه وارد مى رفتند و از سوى دیگر، زائرانى که نیایش را به پایان رسانده بودند، خارج مى شدند.

زنان با لباس سارى رنگارنگ زیبا و مردان با شال هاى مخصوص که به پا مى بستند، خنجرى در پرشال یا کمر، خال در وسط پیشانى و شال سیاهى که به سبک سیک ها دور سر بسته مى شد، نیم تنه عریان مردان، پاهاى برهنه، خلخال پاى زنان و دختران، نگین روى بینى، خالکوبى روى دست ها و حنا که با نقوش بسیار هنرمندانه بر بازو و کف دست کشیده شده بود، موهاى بلند سیاه زنان با زنجیر گل مریم سفید که وقتى راه مى رفتند عطر مریم و عصاره صندل و صمغ و... را با خود به هر سو پخش مى کردند، نواى موسیقى و آواز بزرگ ترین قوال هاى مذهبى از داخل معبد که در سراسر فضا پخش شده بود و نگاه هایى مهربان و خالى از پرسش، مرا مسحور کرده بود. مسحور نوعى فرهنگ عمیق، آرام و بى ادعا که تو بى آنکه متعلق به آن باشى، تو را به ستایش وامى دارد. انگار که این تمدن این شکوه «خودبودن» این عظمت سکوت بى پرسش، از آن تو بود...

کوله پشتى ام را به یکى از نگهبان ها سپردم و پشت سر صف داخل معبد شدم. موبدان مذهبى با ریش هاى بلند و لباس هاى مخصوص، دورتادور چهارزانو نشسته بودند و با سازهایشان اشعار موزون مذهبى مى خواندند. در فاصله کمى، تا جایى که فضا اجازه مى داد، زائران مى نشستند و در سکوت پس از دقایقى جاى خود را به زائران دیگر مى دادند. من نشستم و بى آنکه حقیقتاً بدانم چرا، گریستم...

شاید گریه به احترام شکوه فرهنگ و تمدنى که من ایرانى، خودم را در لابه لاى تاریخ پیچیده و ماورایى آن مى دیدم. فرهنگى غنى و پیچیده که در یک عبارت ساده خلاصه مى شد: فرهنگ خودبودن. دوست داشتن و قناعت کردن به هر آن چیزى که هستند...

من به هند رسیده بودم...

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 15-دی-1384

کاشغر، شهر هزار و یک شبی

از ایران تا هند- ۱۰

کاشغر، شهر هزار و یک شبى

چین چهارمین کشور در طول سفر و اولین کشورى بود که من به تنهایى وارد آن شدم. مرز قرقیزستان به چین به همان بدى مرز تاجیکستان به قرقیزستان است. جاده هاى غیراستاندارد، ناهموار و پر پیچ و خم.

وقتى ساعت هفت صبح به مرز چین رسیدم ناچار شدم از خودرویى که خود را با آن تا آنجا رسانده بودم پیاده شوم کامیونى که با آن به مرز آمده بودم براى حمل آهن قراضه هایى آمده بود که از چین به قرقیزستان وارد مى شد. درحالى که براى تحمل سرما، لا به لاى کامیون هاى نو و کهنه و بزرگ و کوچک راه مى رفتم و منتظر بودم تا مرز را ساعت ۹ صبح باز کنند، فکر مى کردم که اگر در همین وضعیت در کشور خودم ایران بودم آیا نمى ترسیدم؟ اگر مى ترسیدم چرا؟ مگر من زبان و فرهنگ راننده کامیون هاى کشور خودم را بهتر از کشور قرقیزستان یا چین نمى شناسم؟ پس قاعدتاً باید در برخورد با آنها ترس کمترى داشته باشم! از طرف دیگر یاد مسافر کوچولو افتادم و برخوردش با مار زهرآلود. مسافر کوچولو چون مار را نمى شناخت و هیچ پیش زمینه ذهنى از آن نداشت، طبیعتاً از آن هم نمى ترسید! پس آیا مى شود اینطور نتیجه گیرى کرد که هر آنچه باعث ترس ما مى شود، در حیطه ذهنى ما قرار دارد! یا اینکه بهتر است اینطور نتیجه گیرى کنم که آنچه موجب محدودیت رفتار آدم ها مى شود، پیش زمینه هاى ذهنى اى است که اغلب آن را با واقعیت اشتباه مى گیرند. ما معمولاً دوست داریم یا ترجیح مى دهیم که تجربه هاى ناکرده خودمان را به عنوان بخشى از تجربه یا واقعیت انکارناپذیر بپذیریم، به رخ دیگران بکشیم و براساس آنچه که از واقعیت بیرونى یا تجربه ناکرده در ذهنمان ساخته ایم رفتارهاى بعدى خود را تنظیم کنیم. یادم آمد که سال ها پیش، یک بار طول یک جاده روستایى را - حدود ۲۰ کیلومتر- که منتهى مى شد به روستایى همجوار جنگل در مازندران پیاده رفتم. من آن جاده را به خوبى مى شناختم زیرا در همان حوالى بزرگ شده بودم. هرچه به روستاهاى آخر جاده که مردم مرا مى شناختند نزدیک تر مى شدم از آنها مى شنیدم که: «شکوفه پیاده از شهر آمدى! تنها! نترسیدى از «دیگران»!؟» و نکته این بود که همه مردمى  که در حاشیه آن جاده زیبا زندگى مى کردند خود هزاران بار آن جاده را رفته و آمده بودند. «دیگران» کسانى نبودند غیر از خودشان و این حرف آنها به این معنى بود که من باید از آنها که سال ها بود مى شناختمشان، مى ترسیدم! هرچه بیشتر مى گذشت من متوجه مى شدم که «ترس» یک مفهوم تجریدى است که بیش از اینکه ریشه در واقعیات بیرونى داشته باشد، به جهان درون ما باز مى گردد.

بگذریم. ساعت ۹ شد و ماموران باز هم با مهربانى از من و کوله پشتى ام استقبال کردند. مرز قرقیزستان هیچ مهرى به پاسپورت من نزد و فقط تاریخ خروج را نوشت! مثل همه بردر هاى زمینى باید مقدارى پیاده مى رفتم تا مى رسیدم به بردر کشور بعدى. کامیون   داران در این فاصله پشت سر هم ایستاده بودند و یک صف خیلى طولانى را تشکیل داده بودند. از یکى از آنها پرسیدم که این صف طولانى براى چیست؟ گفتند که در جاده داخل خاک چین یک کامیون سر پیچ کج شده و خودش و همه کالاهایش پخش زمین شده اند و همه ماموران مرزى رفته اند تا آنها را از روى جاده بردارند. بعد راننده که مرد میانسالى بود گفت که من مى توانم با آنها به «کاشغر» بروم. کاشغر نخستین شهر مرزى چین است که من مى بایستى براى رسیدن به پاکستان و هند از آن مى گذشتم. شهرى که سعدى به خود مى بالید که در جهانگردى هایش به آنجا رفته است. شهرى تاریخى، سنتى و مسلمان نشین. قبول کردم و داخل کامیون که تمیز و نو بود نشستم. اما نشستن همانا و تا ساعت دو بعدازظهر انتظارکشیدن همان! در این مسیر یک یا دو اتاقک چوبى خیلى بزرگ براى حمل کالاهاى بیشتر، پشت کامیون ها مى بندند. کامیونى هم که سر پیچ تعادلش را از دست داده بود، دو تا اتاقک چوبى خیلى بزرگ پشتش بود که همان ها باعث عدم تعادلش در جاده غیراستاندارد، شده بودند. کامیون با دو اتاقک بزرگ از پهلو افتاده بود روى زمین و همه سطح جاده شده بود آهن قراضه و بسته هاى بزرگ پلاستیکى. ماموران هم تا ساعت دو بعدازظهر مشغول ساماندهى به آنجا بودند.

• کاشغر

کاشغر شهرى است که خود توریست هاى چینى هم به خود مى بالند که آمده اند و کاشغر شهرى از میان شهرهاى خودشان را دیده اند. کاشغر در یک جمله این طور است؛ شهرى هزار و یک شبى... شهرى تاریخى با فضایى که تو اگر قصه هاى هزار و یک شب را خوانده باشى، با خودت مى گویى همین جا است. همین جا است که آن قصه هاى هزارتویى گیج کننده و بهت انگیز اتفاق افتاده. همین جا است که دختر شاهزاده از پنجره قصرش پسرک را مى بیند و یک دل نه صد دل عاشقش مى شود. همین جا است که زن با گیسوان بلند سرش را از کجاوه خرامان، بیرون مى آورد و به دنبال معشوقش همه افسران سوار بر اسب را نظاره مى کند...

کاشغر فضاى سنتى بازار آن و کوچه پس کوچه هایش اینطورى است. اینطورى که انگار در هر پس کوچه و پشت هر در چوبى و زیر هر درخت گردوى کهنسالى، دارد یک اتفاق، یک اتفاق ساده عاشقانه رخ مى دهد.

مذهب مردم کاشغر، اسلام است؛ سنى. خط آنها عربى است. نژاد و زبانشان اویغورى و ملیتشان چینى! معمارى شان چیزى شبیه اسلامى. بیش از ۹۵ درصد مردم چین تا به حال کاشغر را ندیده اند. به دو دلیل. اول اینکه چینى ها خیلى کم به شهرهاى دیگر سرزمین خودشان مى روند. دوم اینکه کاشغر دورترین شهر نسبت به بخش متجدد چین است. کاشغر غربى ترین و پکن و هنگ کنگ و... شرقى ترین شهرهاى این کشور پهناور هستند. فاصله بین این دو نیز بیابان بى سکنه بزرگ چین است. تبت در جنوب قرار دارد. نزدیک ترین منطقه به کاشغر، اما هیچ جاده مستقیمى  بین این دو وجود ندارد. من در نزدیکى تبت بودم و دور از آن. اگر مى خواستم به تبت بروم باید به شهرى در شمال غربى چین مى رفتم. از آنجا چون جاده ها بسیار بد و عبور و مرور بسیار کم بود باید یک هفته منتظر مى ماندم تا اتومبیل یا کامیونى پیدا کنم و از آنجا سه شبانه روز مى رفتم تا مى رسیدم به تبت. با این حال نه تنها آماده، بلکه مشتاق آن بودم که به هر ترتیبى خودم را به تبت، بام دنیا، سرزمین آدم هاى نزدیک به آسمان، برسانم اما ویزاى هند همه برنامه مرا به هم زده بود. شمارش معکوس بود و از ویزاى من تا همان روز هم چهار روز گذشته بود. چاره اى نداشتم. اهل غصه خوردن هم نیستم. به تناسب شرایطم برنامه را تغییر دادم. حالا که نمى توانستم تبت را ببینم باید زودتر خودم را به هند مى رساندم تا بتوانم ویزایم را براى سه تا شش ماه تمدید کنم. همه توریست هایى که از هند آمده بودند به من مى گفتند که به راحتى مى توانم ویزاى توریستى ام را در هند تمدید کنم. شاید در آن صورت مى توانستم بعد از اقامت چندماهه در هند، از مرز شمالى وارد تبت و لهاسا شوم. تبت به هند بسیار نزدیک تر از کاشغر به تبت بود!

بازار کاشغر سنتى بود و پر از کالاها و آدم هایى که انگار به این دنیاى مدرن که دغدغه اش بمب اتمى  ایران و جهانى کردن و تجارت جهانى است تعلق نداشتند. افغانستان هم کشورى سنتى و مسلمان بود اما در کاشغر همه چیز رنگى از تاریخ و هویت فرهنگى یکدست داشت. هویتى که مردم به داشتنش مى بالیدند و نمى خواستند خود را تغییر دهند، چون خود را از چیزى عقب احساس نمى کردند... درست برعکس افغانستان.

لباس ها، آرایش ریش، نگاه ها، لبخندها، ابروهاى وسمه کشیده زنان، قامت هاى کشیده بلند، کلاه هاى دست دوزى شده، کفش هاى دست دوزى شده، گوشواره هاى طلاى دست ساز، مجسمه هاى سنگى گران قیمت بودا و بوته رز چینى، فرش هاى دست باف با طرح اویغورى، غذاهاى متنوع و عجیب وغریب، منتو _باز هم منتو - مساجد کوچک با هلال ماه طناز بالاى آن، معمارى ساده و ظریف اسلامى- اویغورى، حجاب زنان که یا شبیه به ماسک بود و تا بینى شان را مى پوشاند یا تکه پارچه اى ضخیم که تمام سر و گردن را مى پوشاند، طرح معروف پارچه هاى تاجیک که تا آنجا هم رسیده بود، تسبیح و ظروف و زیورآلات و کتاب هاى عتیقه، عکس هاى مائوتسه تونگ تا زنان رقصنده اویغورى و ده ها چیز دیگر که همه درهم تنیده و پیچیده بود، تو را که فقط مسافر ناشى راه هاى دور هستى، تو را که مى روى تا نمانى، بروى، مبهوت مى کند...

در گوشه اى از خیابان زنى جوان، سازى شبیه به دوتار مى نواخت تا سازهایش را بفروشد، در گوشه اى دیگر یک مرد از سبد حصیرى هلوفروش، هلویى را برداشته، همان جا پوست مى کند و مى خورد، زنى همه سرش را زیر یک تکه پارچه بافتنى کلفت پوشانده بود و جهان را فقط از منفذهاى کوچک آن مى دید، زنى دیگر با پیراهن سنتى تا زانو، ابروهاى وسمه کشیده و موهاى سیاه از پشت سر گره زده، در کنارش گام مى زد، مردى قرآن مى خواند و رستوران دارى با صداى بلند و قاه قاه خنده، غذاهاى خوشمزه و عجیب و غریبش را تبلیغ مى کرد... وقتى که هوا تاریک مى شد، فقرا در گوشه خیابان از قابلمه هاى بزرگ زنى که شب به شب به فقرا غذاى ارزان مى فروخت، یکى یک کاسه سوپ و منتو و... مى گرفتند و همان گوشه پیاده رو دورتادور هم روى دو پا مى نشستند و با نان شامشان را مى خوردند و به تو که مسافرى و از سر و وضعت پیدا است، بفرما هم مى زدند!

کاشغر شهرى است که نویسنده هاى درونگراى ایرانى اگر از سفر به اروپا و آمریکا و کانادا، بالاخره... روزى... دلزده شدند - و فکر کردند که دنیا فقط شامل اروپا و آمریکا نمى شود- مى توانند در مسافرخانه هاى ارزان و زیبا با معمارى تلفیقى اش اقامت کنند و رمان هایى شبیه «هزارتوى» بورخس بنویسند یا چه مى دانم شاید یک «بوف کور» دیگر...

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 8-دی-1384

بیشکک روس ها و قرقیزها

از ایران تا هند-۹

بیشکک روس ها و قرقیزها

در بیشکک تجربه متفاوتى داشتم. یک روز ربکا به من گفت که از یک دوچرخه سوار سوئیسى که این اواخر در تبت بود، شنیده است که دیگر تبت جاى جالبى نیست. دالایى لاما که مدت  ها پیش آنجا را ترک کرده و در شمال هند و آمریکا زندگى مى کند. مردم اصیل تبتى هم پراکنده شده اند در روستاهاى دوردست. امروزه در خود شهر لهاسا ۸۰ درصد چینى  هایى زندگى مى کنند که از شهرهاى دیگر به تشویق دولت آمده اند در لهاسا تا اصالت آنجا را از بین ببرند.

ربکا گفت: من فکر مى کنم که تبت دیگر دیدن نداشته باشد.

اما من هنوز دوست داشتم تبت را ببینم. در حقیقت هر آن چیزى براى من جالب است که در زمان جارى موجود است. یعنى برایم سئوال بود حالا که تبتى  ها و بودائیان قدیمى در لهاسا نیستند و ۸۰ درصد جمعیت آن را چینى  ها تشکیل مى دهند، این لهاسا چگونه لهاسایى است؟

اما به هر حال ربکا طور دیگرى فکر مى کرد و من سعى نمى کردم که او را متقاعد کنم. بخشى از جذابیت  هاى جهانگردى به همین است. همین که هر کسى علاقه شخصى خودش را دنبال کند.

چند روز گذشت و دوست مشترک من و ربکا از ایران به ما پیوست تا مدتى را با ما در قرقیزستان بماند.

از قضا روزهاى اقامت ما با جشن تحلیف ریاست جمهورى جدید بعد از انقلاب مخملى مصادف شده بود. هر روز تعداد زیادى پلیس، گروه ارکستر، خواننده و نوازنده به میدان اصلى شهر مى آمدند و براى مراسم روز جشن تمرین مى کردند. مردم آنها را دوره مى کردند و با موسیقى و آواز آنان، همراهى مى کردند. قرار بود ظرف چند روز آینده آن شهر کم جمعیت، میزبان بیشترین جمعیت کشورش باشد. مردم از شهرها و روستاهاى اطراف به بیشکک مى آمدند تا در روز جشن حضور داشته باشند.

شهر بیشکک شیک ترین شهر در طول سفرم بود. همه به سبک اروپایى زندگى مى کردند. اغلب در بیرون خانه غذا مى خوردند. بیشتر زنان آشپزى نمى دانستند. زنان روس در خیابان  ها حضور پررنگى داشتند و چهره آنها با قرقیزى  ها تفاوت شاخصى داشت. درخت  هاى بلند و قدیمى، ساختمان  هاى زیبا به سبک روسى، خیابان  هاى عریض، رستوران  هاى تمیز، پارک  هاى بزرگ و مجسمه  هاى زیبا و عظیم الجثه چهره شهر را آرامبخش مى کرد بخصوص که جمعیت هم آنقدر کم بود که به زحمت مى شد در طول یک روز در میدان اصلى شهر مثلاً ۵۰۰ نفر آدم را دید... توریست هایى که از سمت شوروى آمده بودند مى گفتند که اینها ویژگى شاخص همه کشورهاى کمونیستى بلوک شرق است. آنها مى گفتند که به طرز کسل کننده اى همه این شهرها به یکدیگر شباهت دارند و هیچ کدام وجه تمایز قابل توجهى با دیگرى ندارد.

دو طرف میدان گاه اصلى شهر که قرار بود مراسم تحلیف در آنجا صورت گیرد، پله بود و مردم از بعدازظهر روز جشن، شروع کرده بودند به جمع شدن. مراسم رسمى از صبح شروع شده بود اما از بعدازظهر تا نیمه شب مراسم مردمى بود. در مراسم صبح، دورتا دور میدان را پلیس  ها بسته بودند و هیچ کس حق ورود یا نزدیک شدن نداشت اما از بعدازظهر که جشن عمومى شده بود، صداى موسیقى و آواز و آتش بازى شهر را به لرزه انداخت. صدها نفر - این تعداد براى جمعیت قرقیزستان که کلاً ۵ میلیون نفر است، قابل توجه است - در میدان اصلى جمع شده بودند و در مراسم رقص و آواز شرکت مى کردند. عکاسان دوره گرد، دوره گردهایى که کارشان پوشاندن لباس  هاى سنتى قرقیزى بود و دست فروش  ها بازار داغى داشتند، حتى دیدم که کسى شتر و یک اسب کوتاه خزر آورده بود و بچه  ها را سوارى مى داد. یکى دو جوان خلاق هم با دوچرخه  هایشان سه چرخه درست کرده بودند و یک اتاقک روى آن سوار کرده بودند و مردم را با آن مى گرداندند. من براى اولین بار یک جشن عمومى واقعى را از نزدیک دیدم و تا توانستم عکس گرفتم.

از قضا با دختر قرقیزى آشنا شدیم که ۶ ماه در دانشگاه علامه تهران، درس زبان فارسى خوانده بود. فارسى را تقریباً به خوبى حرف مى زد و مى گفت: من افتخار مى کنم که توانستم در دانشگاه علامه تهران درس بخوانم. او برایم تعریف کرد که زنان روسى در اینجا میان خانواده  ها چه آتشى مى سوزانند و فرهنگ کتابخوانى در سال  هاى بعد از فروپاشى چقدر کم شده. مى گفت که قبلاً در همین خیابان اصلى شهر سه کتابفروشى بزرگ و فعال بود که امروز همه آنها جایشان را به بار و رستوران داده اند.

او مترجم یک مرد ایرانى شده بود که براى تجارت در قرقیزستان زندگى مى کرد. او ما را به خانه اش دعوت کرد. خانه ساده و خوبى بود. او گفت که خرید و بازسازى این خانه که در بهترین نقطه شهر قرار داشت برایش حدود ۴۰ ملیون تومان تمام شده. او که مرد پنجاه واندى ساله بود، صادقانه براى ما درددل کرد که تصمیم دارد در قرقیزستان بماند و همسر قرقیزى یا روس بگیرد اما مشکلش این است که زبان قرقیزى نمى داند و هر چه هم به کلاس مى رود، بى فایده!

• دوراهى

من بین دوراهى گیر کرده بودم. دوستى فرانسوى که با او در دوشنبه آشنا شده بودم، دعوت شده بودم تا مدتى در جنوب هند، استان پوندیچرى، مهمان او و خانواده اش باشم و در روستاى او که همه ساکنینش اروپایى بودند زندگى کنم تا زبان انگلیسى ام تقویت شود، از سوى دیگر خودم دوست داشتم به تبت بروم. حتى به تنهایى. در این بین ربکا اصرار کرد که پیش از هر چیز ویزاى هند را از کنسولگرى این کشور در بیشکک بگیرم. به اداره کنسولگرى رفتیم تا فقط پرس وجویى بکنیم اما نمى دانم چطور شد که فرم پر کرده از سفارت بیرون آمدیم!

بگذریم. روى دور بدشانسى افتاده بودم. هند جزء معدود کشورهایى است که به خاطر جاذبه  هاى توریستى فراوان و پهناورى آن، ویزاى سه ماه و شش ماهه به توریست  ها مى دهد اما کنسول هند در بیشکک، به من و دو سه نفرى که همان روز تقاضاى ویزا کرده بودند، ویزاى یک ماهه داد. آن هم از تاریخ همان روز. یعنى شمارش معکوس براى رسیدن به هند شروع شده بود. وقتى از کنسول پرسیدم که چرا؟ به سادگى گفت چون تو زبان انگلیسى خوب نمى دانى! گفتم پس براى شما متاسفم چون اگر بخواهید روزى به ایران بیایید زبان انگلیسى پراکسنت شما به هیچ دردى نمى خورد و احتمالاً کنسول ایران هم به شما ویزا نمى دهد! خندید و شانه بالا انداخت. او به خاطر این ویزا از من ۶۰ دلار هم گرفت. من در شهر دوشنبه از کنسول هند پرس وجو کرده بودم، او که خودش مدتى در تهران بود و عاشق ایران بود، به من گفت که اگر بخواهم از تاجیکستان اقدام کنم، او با ۳۰ دلار ویزاى ۳ماهه یا شش ماهه به من مى دهد!

در همان حیص و بیص که دیدم الکى الکى دارم ویزاى هند را مى گیرم، دیدم که خواه ناخواه باید ویزاى پاکستان را هم بگیرم.

کارم در آمده بود... کارم شده بود از کنسول هند به کنسول پاکستان دویدن. به ما گفتند که کنسول پاکستان مطلقاً به توریست  هایى که در این خاک تقاضاى ویزاى پاکستان را مى کنند، ویزا نمى دهد اما از شانس ما کنسول پاکستان با دیدن ربکا که از ایالت یوتاى آمریکا بود، فیلش یاد هندوستان کرد. ربکا را به اتاقش دعوت کرد و گفت که من در دوره دانشجویى یک دوست عزیز داشتم که از ایالت یوتا بود. بعد از او پرسیده بود که این دختر ایرانیه خبرنگار که نیست؟

خدا را شکر که به ربکا گوشزد کرده بودم که اصلاً رو نکند من روزنامه نگار هستم. او هم گفته بود: نه. او داستان نویس است.

کنسول پرسیده بود: کتابش را همراهت دارى؟

او هم گفته بود که ما با کوله پشتى سفر مى کنیم چطور مى توانستیم کتاب قصه او را بیاوریم.

خیلى هم دروغ نگفته بود. سال گذشته کتاب قصه کودکانم منتشر شده بود. یادم است که بعداً وقتى در دهلى هم مجبور شدم براى برگشت به ایران، دوباره ویزاى پاکستان را بگیرم، مجبور شدم همین را بگویم. خلاصه در این یک مورد شانس آوردم و آنها ویزاى ترانزیت به من دادند. ویزاى دوهفته اى.

تا آخرین روز اقامتم هنوز نمى دانستم چه کار کنم. من براى ویزاى چین ۱۴۰ دلار در ایران پرداخته بودم و یک ماه هم در تهران معطل این ویزا مانده بودم، دلم واقعاً مى سوخت اگر نمى توانستم تبت را ببینم.

یک روز ربکا به من گفت که تصمیمش را گرفته و نه تنها به تبت نمى آید، بلکه اصلاً به چین هم نمى آید و قصد دارد که ویزاى قرقیزستان را تمدید کند و با دوست مشترکمان مدت بیشترى در قرقیزستان بماند.

دیگر فرصتى براى معطلى نبود. فرداى همان روز به قصد اوش حرکت کردم. از بچه  ها خداحافظى کردم و سفرم را به تنهایى شروع کردم.

من از بیشکک دوباره به اوش برگشتم. در اوش با چند دختر و پسر انگلیسى آشنا شدم و همگى یک جیپ کرایه کردیم و رفتیم به سمت شهرستان مرزى. نیمه شب به شهر مرزى کوچک رسیده بودیم که من یک کاروان کامیون را دیدم که کنار رستوران بین راهى ایستاده بودند. باران مثل نخ مى بارید و چشم چشم را نمى دید. به راننده جیپ گفتم که نگه دارد تا از راننده کامیون  ها بپرسم که هیچ کدام تا مرز نمى روند؟ هنوز تا مرز چیزى حدود ۴۰۰ کیلومتر مانده بود. داشتم در باران از جیپ پیاده مى شدم که دختر و پسرهاى انگلیسى جیغ زدند که نرو نرو خطرناک است! تو آنها را نمى شناسى. سرد بود و باران شر و شر مى بارید. من فقط فرصت کردم که بگویم: مردم ترس ندارند!

چند مرد کنار یک کامیون ایستاده بودند. چهره یک مرد میانسال اعتمادم را بیش از دیگران جلب کرد. به او گفتم که به مرز چین مى روى یا نه؟ و او گفت که بله. تا نیم ساعت دیگر راه مى افتیم. بعد گفتم که مى توانم با شما بیایم؟ گفتم: بله. کامیون من آن یکى است. شام خورده اى؟ گفتم: آره!

او با پسر یا برادر جوان ترش سفر مى کرد. مردى مهربان و دوست داشتنى. شبیه همه راننده کامیون  هاى دیگرى که در تاجیکستان و قرقیزستان سوار ماشینشان شده بودیم. جاده به شدت خرابى بود. باران مثل سیل مى بارید و من در اتاقک پشت صندلى  ها خوابیده بودم و فکر مى کردم که نکند من دیوانه شده ام؟ تنها با کسانى سفر مى کنم که هیچ آنها را نمى شناسم! چرا نمى ترسم؟ سئوالى که بارها و بارها وقتى به ایران آمدم، از من شد. از خودم مى پرسیدم: واقعاً نمى ترسى؟ دارى راستى راستى به تنهایى جهانگردى مى کنى! همان چیزى که از بچگى آرزویش را داشتى.

واقعیت همین بود. من آنقدر در آرزوى جهانگردى انفرادى بودم که وقتى تنها شدم، نه تنها هیچ نگرانى نداشتم، بلکه در حقیقت اصلاً بهش فکر نکردم. ماجرا و جذابیت  هاى سفر تازه در راه بود... این همان تیپ سفرى است که دوست دارم. تنها، با کوله پشتى در جاده  هایى که هیچ نمى شناسم و مردمى که پیشاپیش احساس مى کنم دوست داشتنى هستند. با آغوش باز به سمت جهان رفتم.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 1-دی-1384

قرقیزستان؛ سرزمین مخمل سبز

از ایران تا هند-۸

قرقیزستان، سرزمین مخمل سبز

تمام شد راه سپید تاجیکستان و ما از جاده اى نه سپید و نه هموار که سیل تکه هاى بزرگى از آن را کنده و برده بود با یک کاروان کامیون یا به قول خودشان «truck» وارد کشور سوم شدیم؛ قرقیزستان. چهار روز در شهر «مرغاب» در تاجیکستان که ۵۰۰ کیلومتر تا مرز قرقیزستان فاصله داشت، منتظر ماندیم. در این شهر کوچک خیلى فقیر که نیمى از آن را قرقیزها تشکیل مى دادند و نیمى دیگر را تاجیک، چهار روز مهمان پشه هاى گزنده وحشتناکى بودیم که آه از دمار همه توریست ها درآورده بود. توریست ها تا به همدیگر مى رسیدند از پشه هاى مرغاب مى پرسیدند. صورت و بدن بعضى از آنها واقعاً خنده دار شده بود. آنقدر که پشه  گزیده بودشان. آخر شهر «مرغاب» در کنار یک تالاب بزرگ واقع است. در مهمانخانه ما که یک خانه قرقیزى دو سه اتاقه بود با جوانى بلژیکى آشنا شدیم که او هم عازم قرقیزستان بود. در بلژیک استاد دانشگاه بود و هر از گاهى براى سازمان ملل هم کار مى کرد. او سه زبان آلمانى، انگلیسى و روسى را به خوبى حرف مى زد. به ما گفت که بارها این مسیر را آمده است چون همسرش قرقیزى است. بعد عکس همسر قرقیزى و پسر یک ساله اش را به ما نشان داد. براى من و ربکا جالب بود. بعد از او باز هم غربى هایى را دیدم که همسران شرقى انتخاب کرده بودند. در جنوب هند با مردى ایتالیایى آشنا شدم که همسرى هندى داشت و با دو فرزندشان در جنوب هند، در شهر عجیب «آورویل» زندگى مى کردند. به نظرم یک نوع آگاهى در این انتخاب ها وجود دارد. شاید آگاهى در اینکه با همسران شرقى مى توان زندگى تلطیف شده تر و امن ترى داشت. شاید. سوار بر کامیونى که راننده و شاگرد آن ازبک بودند، مسیر ۵۰۰ کیلومترى را از یک صبح تا شب طى کردیم. کاروان ما چهار کامیون بزرگ خالى بودند که مى رفتند تا نزدیک شهر «اوش» در قرقیزستان و از آنجا مى رفتند به چین تا محموله بار کنند و برگردند به تاجیکستان. آنها از هر کدام ما ۱۰ دلار گرفتند. به خاطر اینکه در این مسیر هیچ ماشینى رفت و آمد نمى کند توریست ها یا کسانى که به هر دلیل مجبورند از این مسیر بگذرند چاره اى ندارند جز اینکه با کامیون ها همسفر شوند. در یک کامیون من و ربکا بودیم. در یک کامیون دیگر دو جوان تاجیک و در کامیونى دیگر هم یک زن که بعداً معلوم شد مامور مرزى است. اداره مرزى بین دو کشور، ساده و خنده دار بود. در کتاب راهنماى ما نوشته بود که حتى ممکن است در بعضى روزها هیچ مامورى در اداره گمرک نباشد و شما مى توانید بدون مهر خروج، خارج شوید! اداره مرزى در نوک کوهى است که کامیون ها با هن و هن خودشان را به آن رساندند. اداره مرزى دو کانکس است که به هم وصل شده اند. وقتى وارد شدیم تعدادى مرد و یکى دو زن مامور با لباس هاى فرم داشتند تند و تند نان و هندوانه و سودا مى خوردند. مى خندیدند و عاروق مى زدند. بعدازظهر بود. به ما هم تعارف کردند. بعد هندوانه هایشان را کنار گذاشتند و دفترهایشان را درآوردند و با مهربانى و سرعت مهر خروج را زدند. یکى از آنها که میانسال بود وقتى فهمید من ایرانى هستم گفت: تو ایرانى هستى. همزبان ما. با تاجیک ها ازدواج نمى کنى؟

از این قصه تکرارى خسته شده بودم. گفتم: توى (شوهر) کرده ام.

بعد پرسید: تاجیکستان چطور بود؟

به روش خودشان، شستم را بلند کردم و گفتم: زور! زور! گویا این آخرین بارى بود که در زندگى ام به کسى گفتم: زور! و این واژه برایش مفهوم خوشایندى داشت.

۳۰۰-۲۰۰مترى پیاده رفتیم. وارد خاک قرقیزستان شدیم. همیشه ورود به یک کشور تازه از مرز زمینى، حال و هواى خاصى دارد. مرزهاى سیاسى، مرزهاى فرهنگى ایجاد مى کند و مرزهاى فرهنگى، مرزهاى انسانى. با این حال من در این سفر فهمیدم که انسان و فرهنگ فراتر از مرز سیاسى عمل مى کنند. مى دیدم کسانى که در نخستین شهرها یا نزدیکترین شهرها به مرز زندگى مى کنند، داراى فرهنگ و آداب بسیار نزدیکى با آن سوى مرز هستند. مردمى که مثلاً در داخل کشور قرقیزستان به سر مى برند اما همجوار مرز تاجیکستان هستند، خیلى بیشتر شبیه تاجیک ها هستند تا قرقیزهاى آن سوتر. دیگر داشت تاریک مى شد که بعد از اداره مرزى قرقیزستان، رسیدیم به یک پست بازرسى بین راهى. سه مرد در یک کانکس بودند. چهره قرقیزى ها کاملاً با تاجیک ها متفاوت است. چهره اى مغولى یا ترکى دارند. درشت اندامند با چشم هاى مورب و پلک هاى پف آلود. دو جوان تاجیک که در کامیون دیگرى بودند و در طول سفر با یکدیگر آشنا شده بودیم، نزد ما آمدند و گفتند که کامیون ها تا خود شهر اوش نمى روند و از اینجا مى روند به سمت مرز چین. یک راننده اینجا هست که مى گوید اگر ما بخواهیم ما را تا اوش مى برد.

قبول کردیم. از راننده کامیون ها خداحافظى کردیم و کنار کانکس پیاده شدیم. موقع دور شدن کامیون ها، راننده ها براى ما دست تکان مى دادند و به زبان ازبک چیزى گفتند که ما نفهمیدیم. در طول راه با راننده کامیون هاى زیادى همسفر شدم. در قرقیزستان و چین، زبان فارسى و حتى انگلیسى دیگر کاربردى نداشت و ما مجبور بودیم از آن پس از زبان بین المللى «علم و اشاره» استفاده کنیم که خیلى بامزه بود و ما و مخاطبان ما را هم به خطا مى انداخت و هم به خنده. با سر و صورت و دست و پا و چشم و ابرو با یکدیگر حرف مى زدیم و جالب اینکه اغلب هم زبان همدیگر را مى فهمیدیم. مى گویند خداوند در یکى از هفت روز خلقت به هر آدم، به هر قوم چیزى داد. اگر این طور باشد سهم ملت تاجیک از خداوند، قلبى بزرگ با زمین هاى کم بود و سهم ملت قرقیز زمین هاى سبز بزرگ و گوسفندان کم. به نظر تقسیم ناعادلانه اى مى رسد. پامیرى ها زمین ندارند که گوسفندانشان را بچرانند و قرقیزها گوسفند ندارند تا در چراگاه هاى سبز، واقعاً سبز و وسیعشان بچرند. قرقیزها چیز دیگرى هم دارند که گویا در جهان بى همتا است. اسب هاى وحشى. گله اسب هاى وحشى و نیمه وحشى که در حاشیه جاده پا به پاى ماشین مى دویدند یا در فاصله اى دورتر در بستر سبز چمن تاخت و تاز مى کردند، منظره بى نظیرى بود. بى نظیر و فراموش نشدنى. قرار بود که راننده تاکسى برود و زود برگردد و ما را به اوش برساند. اما انتظار ما از نیم ساعت رسید به ۴ ساعت. شب بود و تمام آن ۴ ساعت را در کانکس بازرسى با پلیس ها بودیم. براى ما سفره شام انداختند. غذاى آنها نان بود و هندوانه و روغن محلى. ما هم تن ماهى شیلان خودمان را داشتیم و با آنها هم غذا شدیم. پلیس هاى قرقیز مهربان به ما گفتند که عکس بگیریم. گرفتیم. بعد از ایران پرسیدند. از آمریکا. از اینکه دولت ایران و آمریکا با هم دشمن هستند اما من و ربکا دوست! از خودشان گفتند و زن و بچه هایشان. از اسب هاى وحشى گفتند و اینکه وقتى در روستاها پسرى عاشق دخترى مى شود، شبانه با اسب به خانه دختر مى رود و او را مى دزدد. از هندوانه هایشان گفتند که مثل عسل شیرین است و از مرتع که در ۵ ماه از سال فوق العاده زیبا است. از بهار تا اواسط تابستان. و آنقدر حرف زدیم و راننده تاکسى نیامد که همه خوابمان گرفت. بیرون باران مى آمد. دیگر داشتیم کیسه خواب هایمان را درمى آوردیم تا در گوشه کانکس بخوابیم که صداى بوق ماشین آمد. ما و دو جوان تاجیک که خیلى مودب و مهربان بودند و براى کار به اوش مى رفتند، سوار تاکسى شدیم و از پلیس هاى مهمان نواز خداحافظى کردیم. آنها از ما پرسیدند که آیا ما از همان مرز به تاجیکستان برمى گردیم و آیا ممکن است که روزى روزگارى در یک گوشه جهان باز هم همدیگر را ببینیم؟ هیچ کس هیچ چیز از آینده نمى دانست. آنها زیر باران ایستادند و براى ما که با تاکسى از آنها دور مى شدیم، دست تکان دادند. در آن تاریکى، زیر نور تنها لامپ و باران که مثل نخ مى بارید.

• اوش

سه روز در اوش ماندیم. شهر قدیمى و زیبا که یک اثر تاریخى قدیمى داشت. یک مکان تاریخى مقدس که تونلى در درون آن بود و مردم اعتقاد داشتند که اگر زنان نازا از این تونل سر بخورند و به آخر آن برسند، حتماً باردار مى شوند. ساعت ۳ صبح رسیدیم به اوش. مى خواستیم به مسافرخانه مخصوص توریست ها که آدرسش را داشتیم برویم اما دو همسفر تاجیک اصرار کردند که شب را در خانه خواهر آنها که فارسى را خوب حرف مى زند، بمانیم. قبول کردیم چون نمى دانستیم که ساعت ۳ صبح مسافرخانه اى که مى خواهیم برویم در را به روى ما باز مى کند یا نه. اسم خواهر مرد تاجیک، زیبا بود. با همسر و دختر کوچکش زندگى مى کرد. تحصیلکرده بود و اهل رمان خوانى. از او خوشم آمد. ساده و مهربان و باشعور بود. گفت که تاجیک ها در قرقیزستان اجازه کار دولتى ندارند. چون بى کارى زیاد است و قرقیزها مى گویند که باید اول همه قرقیزها به سر کار بروند و بعد نوبت به تاجیک ها و ازبک ها مى رسد. گفت که در قرقیزستان سه قوم زندگى مى کنند: قرقیزها، ازبک ها که خیلى کثیف هستند و تاجیک ها. تا نزدیک صبح از رمان هاى روسى داستایوفسکى و تولستوى و چخوف با هم حرف زدیم و او رمان هاى بزرگ جهان را که به زبان روسى ترجمه شده بود و خوانده بود، مى آورد و به من نشان مى داد.

همسر او مرد جوانى بود که همه دندان هایش از طلا بود. صبح از او پرسیدم که چرا همه دندان هایتان از طلا است؟ زیبا و شوهرش خندیدند. زیبا با لهجه زیباى تاجیکى اش گفت که چون شوهرش دهاتى است! و شوهرش گفت براى اینکه دندان طلا در قرقیزستان و تاجیکستان ارزان تر از دندان سفید است. همه دندان هاى او حدود ۶۰۰ دلار مى ارزید! این پول خیلى زیادى است براى تاجیک ها که میانگین درآمدشان ۲۰ دلار در ماه و قرقیزها که میانگین درآمدشان ۵۰ دلار در ماه است. بعداً از جایى دیگر شنیدم که در کشورهاى کمونیستى چون کسى حق پس انداز کردن پول نداشت، مردم به این ترفند، پس انداز مى کردند و این رسم تا به امروز در دهان مردم به یادگار مانده! از شوهر زیبا پرسیدیم که وقتى کسى مى میرد، دندان هاى طلایش را هم با او دفن مى کنند؟ باز خندید و گفت: بیشتر مردم موقع مرگ، دندان هاى طلایشان را مى دهند به وارثان. طلا و پول در قرقیزستان و تاجیکستان خیلى کم است. پدر اوش هم «منتو» بود. غذایى که اولین بار آن را در افغانستان خوردم تا قرقیزستان هم طرفدار داشت. مردم اغلب به سبک اروپایى ها لباس مى پوشیدند و از بعد از ظهر در رستوران ها و بارها بودند تا آخر شب. اوش هم از آن شهرهایى است که شب هایش هم زنده است. البته نه شبیه هند و افغانستان و پاکستان. شب هاى اوش، نورانى است و مردم در کافه ها آواز مى خوانند و موسیقى فارسى گوش مى دهند. بازار تره بار باز است و درست مثل اینکه وسط روز باشد مردم در کوچه و خیابان با یکدیگر مى ایستند و گپ مى زنند و مى خندند.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 24-آذر-1384

راه سپید برای دخترکان مسافر

از ایران تا هند-۷

راه سپید براى دخترکان مسافر

در روستاهایى که در آن چند درخت زردآلو بود، مردم زردآلو را قاتق نان و چایشان مى کردند و مى خوردند یا اگر پیازچه وحشى بود همان را قاتق مى کردند. در راه با تک خانه هاى زیادى روبه رو شدیم که سطح صاف و سبز آن به زحمت فقط کفاف یک خانواده را مى داد و تا کیلومترها هیچ خانه یا روستاى دیگرى نبود چون فقط سنگ بود و سنگ. در راه زنان زیادى از همین تک خانه ها یا روستاها از ما با چاى و نان و زردآلو- خوشمزه ترین زردآلویى که من در سراسر عمرم خوردم- پذیرایى کردند و موقع خداحافظى در جاده اى که ما مى خواستیم از آن ادامه مسیر بدهیم، مى ایستادند و مى گفتند: راه سپید! راه سپید! یعنى: سفر به خیر. فکر مى کنم این استعارى ترین و زیباترین واژه هایى است که مى شود براى خداحافظى با یک مسافر گفت: راه سپید مسافر...

یک شب در «در بره» در خانه مردى که اسمش چهارشنبه بود، ماندیم. همه اسامى هفته در این ده زندگى مى کردند: آدینه، شنبه، دوشنبه و... تقریباً تمامى اهالى ده که در ده بودند و همراه گوسفندان به مراتع در ارتفاعات نرفته بودند، در کمتر از یک ساعت در خانه چهارشنبه جمع شدند تا ما را ببینند و از ما باز و باز سئوال کنند که کى هستیم؟ از کجا آمده ایم؟ براى چه آمدیم؟ مرد نداریم یا داریم؟ اگر داریم چرا مردمان نیامده؟ اگر داریم چند بچه داریم؟ پول دار هستیم یا نیستیم؟ جوراب پشمى مى خریم یا نمى خریم؟ بلد راه ما مرد ۳۶ ساله اى با نام «سر کار» بود. دو فرزند داشت و موقع حرکت، زنش به بدرقه ما آمد. ساعت ۶ صبح، وقتى که نور خورشید تازه نوک قله هاى برفى را روشن کرده بود با خرش به راه افتادیم. کوله هایمان را بار خر سفید او کرده بودیم و او پیش از حرکت به دست هر کدام مان یک چوب دست سفید و محکم داد. چهارشنبه و دو زن روستایى دیگر ما را تا بیرون ده و تا یک تکه زمین سبز که آنها در آنجا گندم مى کاشتند، بدرقه کردند. وقتى مى خواستند از ما جدا شوند، یکى از زن ها که مدام صمغ طبیعى سیاه رنگى مى جوید، به ما گفت: گفتید که سال دیگر که آمدید به خانه من مى آییدها! یادتان نرود. من منتظرم. خانه من. خانه صفورا! بعد همگى در جاده باریک و مالرویى که ما آن را طى مى کردیم، ایستادند. دو دست شان را جلوى شکم به هم گره زدند و گفتند: راه سپید... راه سپید... راه سپید....

شاید حقیقتاً «راه سپید» گفتن هاى آنها بود که باعث شد من در تمام طول این راه دراز، به هیچ مشکلى برنخورم. گویى حقیقتاً در راهى سپید گام مى گذاشتم که همه مردم سر راه آن، سفیدجامه بودند و همه رویدادها منشایى نورانى داشتند!

راه سپید پامیر، زیبا بود. سخت بود. رنگارنگ بود. هر کوهستان، به رنگى؛ قهوه اى، خاکى، سرخ، آبى، نقره اى، سبز و ... «سرکار» قوى بود و طرز گام برداشتنش دقیقاً شبیه به گام هاى کسى که «تایى چى» مى داند. موزون. هماهنگ و پر قدرت. وقتى پشت سرش راه مى رفتى و به پاهایش نگاه مى کردى، احساس مى کردى که مى توانى با حرکات موزون آن، تمرکز بگیرى. با تمام اینها من به شدت مریض بودم و با پررویى با آنها پیش مى رفتم، گاهى همراه آنها و گاهى عقب افتاده از آنها. هنوز دل درد شدیدى داشتم و به خاطر ضعف و فشار هوا، عرق مى کردم. ربکا ورزشکار و مقاوم بود و گاهى از خود سرکار هم جلو مى افتاد و بى آنکه به عقب برگردد، مى رفت و مى رفت. مى گفت: «راه رفتن براى من یک نوع مدیتیشن است. بعد از مدتى حرکت، دیگر پاهایم را احساس نمى کنم». اما «سرکار» مهربان، با احساس مسئولیتى خاص، مدام نگران من بود. هیچ چیز به من نمى گفت اما وقتى فاصله ما زیاد مى شد، بعد از دقایقى او را مى دیدم که روى دو پا نشسته یا ایستاده و با چشم هاى نگرانش منتظر من است. گاهى مى گفت: «مى خواهى بایستیم؟ نان بخور. غذا کم خور هستى شما. براى همین مریضى.» راست مى گفت. در تمام پنج روزى که در ارتفاعات بودیم، به خاطر ناخوشى و فشار هوا هم آب کم مى خوردم و هم غذا. ادبیات قشنگى داشت، سرکار. مثلاً یک روز صبح زود حدود ساعت ۵ که مى خواست ما را از خواب بیدار کند، کنار چادر ما آمد و با صداى بلند گفت: بلند شوید، دخترکان خوش رو... خورشید بیدار شده... یا مى گفت: دخترکان شجاع، پیش رو! یعنى به پیش برویم. او روى زمین مى خوابید. بدون چادر و با کاپشنى نازک. شب ها همان دو پتویى را که روى خرش مى انداخت، پهن مى کرد روى زمین. یکى را زیرش مى انداخت و یکى دیگر را رویش. شب هاى پامیر سرد است. حتى در ماه مرداد که ما در آنجا بودم. کیسه خواب من به قدر کافى گرم بود و من به اصرار زیاد کاپشنم را شب ها به او مى دادم. روزانه میانگین ده ساعت راه مى رفتیم و او تنظیم مى کرد که باید چند ساعت راه برویم تا برسیم به فلان ییلاق نشین یا آن یک دره که در آن آب گوارا هست. مى دانست که در کدام دره خرمگس هاى گزنده اى هست و باید به شتاب گذشت. مى دانست که کجا تک درختکى هست و مى توانیم لحظه اى زیر سایه آن استراحت کنیم و نان و چاى بخوریم یا از آن شکلات هاى مغذى که مادر ربکا از آمریکا برایمان فرستاده بود. دوربینم را مى گرفت تا بتوانم از رودخانه پر آب و پر سرعتى عبور کنم که وقتى از آن سو بیرون مى آمدم، پاهایم از شدت سرما، کبود مى شد. آتش درست مى کرد و مى دانست که آتش در ارتفاعات بالا به خاطر فشار هوا نه حرارت دارد و نه مى توان با آن چیزى پخت. کوه ها را مى شناخت و مى گفت: اگر شکارچى باشى و از این راه بروى، حتماً گوسفند مارکوپولو را پیدا مى کنى. گوسفند مارکوپولو مثل یک روح، مثل یک سایه گسترده شده بود در سراسر کوه هاى پامیر. گوسفند مارکوپولو نبود و اما نامش بر دهان یک یک ییلاق نشینان بود. مردم مثل حیوانى افسانه اى از آن حرف مى زدند. یکى مى گفت چندوقت پیش یکى از آنها را دیده. دیگرى مى گفت که سال ها است دیگر کسى آن را ندیده. آن یک مى گفت: اگر پیدا شود حتماً صدکیلو گوشت دارد...گوسفند مارکوپولو، یک کل یا بز وحشى بزرگ جثه است که چون اولین بار مارکوپولو از آن در سفرنامه اش حرف زده، اروپایى ها فکر مى کنند که حتماً او هم براى اولین بار آن را خلق کرده و اسمش را گذاشته اند: گوسفند مارکوپولو! حیوانى که حالا فقط شکارچى هاى خیلى بزرگ، شکارچى هاى تبرک شده مى توانند آن را ببینند و شکار کنند و از نظر شکارچى ها حتماً گوسفند مارکوپولو مى داند که چقدر گوشتش به درد بچه هاى گرسنه و زن هاى حامله پامیرى مى خورد...

یک روز صبح که با صداى: دخترکان خوش رو بیدار شوید «سرکار» از خواب بلند شدیم، دیدیم که صداى خش خش مى آید. زیپ چادر را باز کردیم و دیدیم که روى همه چیز، از چادر ما تا رختخواب نازک سرکار و سراسر مرتع را قشر ضخیمى از یخ پوشانده. تمام چشم انداز سفید- نقره اى شده بود و نور خورشید تازه بالاترین نقطه قله روبه رو را طلایى کرده بود. مجبور شدیم که منتظر بمانیم تا آفتاب به چادر و کوله پشتى هایمان برسد تا یخ ها آب شود و ما بتوانیم به راهمان ادامه دهیم. شب پیش، ماه کامل بود و ما در ارتفاع ۵ هزار مترى در دره وسیعى قرار داشتیم که از هر طرف کوه هاى سر به فلک کشیده احاطه مان کرده بودند. منظره آن شب فراموش نشدنى بود: ماه کامل، دره سبز وسیع، کوه هاى برفى بلند، «یک» هاى عظیم الجثه که در گوشه و کنار ما راه مى رفتند و نشخوار مى کردند و اسب ها... اسب هاى کشیده قامت و زیبا که با یال هاى بلندشان تا صبح سر در چادر ما مى کردند، خرناس مى کشیدند و ناگهان به تاخت مى دویدند و صداى گام هاى محکم و وحشى شان، سراسر دره را پر مى کرد. شب براى ییلاق نشینان پامیرى این طور مى گذرد: با صداى تاخت اسب ها و ماغ بوفالوهایى به نام «یک» و ماه که از آن بالا همه چیز را در این پایین تبرک مى کند...

تمام شدن راه سپید و خاطره نجیبانه «سرکار» و «دخترکان خوش رو» ى او و سکوت هاى طولانى عمیق و گام هاى موزون او که راه سپید سخت را هر روز و هر روز مى رفت و مى رفت، تمام نشد. او به ما گفته بود: عکس ها را برایم بفرستید. روى پاکت بنویسید: تاجیکستان. روشان. روستاى در بره. برسد به دست سرکار. در همه دربره، فقط من «سرکار» هستم. سفر تمام شد و راه سپید هنوز پیش روى من است و من هنوز عکس هاى او را نفرستاده ام...

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 10-آذر-1384