کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

زیباترین نیایش؛ نیایش خاروقی

ایران تا هند - ۶

زیباترین نیایش؛ نیایش خاروقى

فرداى آن روز، دم غروب سوار بر ماشینى بودیم که حکم مینى بوس را داشت و به خاروق مى رفت. ربکا اصرار داشت که زودتر به ارتفاعات خشک پامیر برسد. پیاده در حاشیه جاده مى رفتیم. جاده خلوت و بدون عبور و مرور بود. آفتاب ملایمى بود و اطرافمان کوه ها و تپه ها و مزارع سبز سبز و پر از صداى پرنده هایى که لابه لاى درخت هاى آلبالو و زردآلو جابه جا مى شدند. هنوز حسرت آن چند روزى را مى خورم که در آنجا از دست دادم. دلم مى خواست روزهاى بیشترى را با مردم و طبیعت آنجا سرکنم. صداى یک ماشین از پشت سر آمد. یک تویوتاى بزرگ که تویش پر از مسافر بود و همه تنگ هم نشسته بودند. تا ما را دیدند، نگه داشتند. توقف ماشین با صداى خنده و جیغ مسافران همراه بود. همه با صداى بلند مى گفتند: توریست! توریست! و از خنده ریسه مى رفتند. پرسیدند: کجا؟ گفتیم: خاروق. چند مرد و جوان تند پیاده شدند و کوله هاى ما را لاى هندوانه ها و گونى هایشان جا دادند و تنگ تر نشستند تا ما هم جا شویم. مردها و زن ها بى آنکه یکدیگر را بشناسند، با صداى بلند با هم حرف مى زدند. حکایت تعریف مى کردند. مى خندیدند. نیمه شب وقتى یک چوپان سوار شد، بلافاصله در ظرف ماست کیسه اى اش را باز کرد، دیگرى نان در آورد و هر کسى از آن با انگشت یا نان مقدارى خورد. بطرى هاى آبشان را دست به دست هم مى دادند تا از آن بخورند. دسته جمعى آواز مى خواندند و موقع خداحافظى هم با یک کلمه از هم جدا مى شدند...

راننده که مرد میانسال خنده رویى بود، هر از چند دقیقه رویش را به من که نزدیک او نشسته بودم، مى کرد و شستش را بلند مى کرد و مى پرسید: «زور؟» من هم بى آنکه بفهمم مى خندیدم. بعد از مدت کوتاهى فهمیدم که این علامت و پرسیدن «زور؟» یعنى اینکه همه چیز عالى است؟ خوب است؟ و من باز هم جواب مى دادم: زور... زور... واقعاً در تاجیکستان همه چیز «زور» بود. به جز پلیس که تا چشمش به توریست مى افتاد، از آنها پاسپورت مى خواست و دولت که به مردمش رسیدگى نمى کرد و تا مى توانست از توریست ها و کوهنوردان ارتفاعات پامیر، به اسم «مجوز عبور از ارتفاعات پامیر» و «مجوز اقامت در شهر» پول مى گرفت. وقتى به تاجیکستان مى روى براى رفتن به هر شهرى باید «مجوز» داشته باشى! یک دختر و پسر انگلیسى به ما گفتند که به جز ویزاى تاجیکستان، از لندن ویزاى عبور از پامیر را به بهاى هر نفر ۱۲۰ دلار، گرفته اند! اما ما هر کدام ۴۰ دلار دادیم و بعضى ها به ما گفته بودند که این مجوز اصلاً رسمى نیست و فقط برخى براى گرفتن حق و حساب، این موضوع را علم کرده اند. به هر حال ما به دنبال دردسر نمى گشتیم اما موضوع ناراحت کننده بود. دولت مى توانست با سرمایه گذارى هاى کوچک در مسیر ارتفاعات زیبا و منحصربه فرد پامیر و تبلیغ براى شرکت هاى سازنده لوازم کوهنوردى و ورزشى، یا استفاده از آب هاى معدنى جارى در منطقه پامیر که در جهان شهرت دارد، درآمدى آبرومندانه تر و بیشتر داشته باشد. هنوز در مینى بوس بودیم. خورشید پشت سر ما داشت غروب مى کرد و مسافران که تا آن موقع با یکدیگر مى گفتند و مى خندیدند و دندان هاى طلایشان را نشانمان مى دادند، ناگهان سکوت کردند. یکى از مردها به زنى گفت: بخوان. راننده نوار شاد تاجیکى را خاموش کرد. همه لبخند به لب سکوت کردند و زنى که از همه شوخ طبع تر بود و به خاطر اینکه من تلق و تلق از همه عکس مى گرفتم، وسط راه لباس هایش را عوض کرده بود، شروع کرد به خواندن یک قصیده کوتاه فارسى در مدح پنج تن. او لبخند مى زد و با صداى دورگه دلنشین روستایى مى خواند. ساده و بى تکلف. بعد از چند لحظه، نیایش تمام شد. همین...

من بعدها از این، از معبدها و زیارتگاه هاى زیادى دیدن کردم اما هیچ کدام این احساس عمیق و ساده اى را که آواز این زن روستایى تاجیک در من ایجاد کرد، نکرد... سکوت با صداى بلند نوار تاجیکى «دختران زیباى خاروق» شکسته شد. مسیر پرپیچ و خم بود و چون تقریباً تمام جاده خاکى، پر دست انداز و بسیار خطرناک بود، این مسیر ۵۰۰ کیلومترى بیش از ۲۴ ساعت با اتومبیل طول کشید! در اغلب مسیر یک طرف دره عمیق و بى حفاظ بود و طرف دیگر کوهستان. وقتى هم که مینى بوس به کف دره مى رسید، یک طرف چرخ ماشین در رودخانه خروشان بود و چرخ دیگرش در دیواره کوه. چیزى شبیه جاده پنجشیر در افغانستان! هر چه بیشتر مى گذشت و با مردم بیشتر آشنا مى شدم، بیشتر احساس مى کردم دولت تاجیکستان، دولتى است که به مردمش احترام نمى گذارد. چطور ممکن است که دولت نتواند فاصله بین ۳ شهر از ۴ شهر مهمش را آسفالت نکند؟! (من از جاده خجند اطلاعى ندارم) و چطور ممکن است، نتواند از منابع طبیعى کشور بهره مند شود؟ چطور ممکن است که برق روستاها قطع شود و دیگر هیچ وقت برق وصل نشود؟! و...

حدود ساعت ده شب، پلیس راه جلوى ماشین را گرفت و گفت که رودخانه طغیان کرده و شب را باید در مسافرخانه به سر ببرید و صبح زود دوباره راه بیفتید.

• خاروق

خاروق، قلب فلات پامیر است. تنها شهرى که صددرصد جمعیت آن اسماعیلى مذهب هستند و آنها به خاطر همین پیوند تاریخى ما با حسن صباح و خودشان، بیش از دیگران، در آرزوى دیدار یا به قول خودشان، زیارت ایران هستند. خاروق شهر کوچکى است که به خاطر اینکه از سال ها پیش خواهان استقلال و خودمختارى بوده و خود را از نظر نژاد، مذهب و تاریخ برتر از تاجیک ها مى دانند، دولت به آنها رسیدگى کمى مى کند. آنها به جز زبان محلى رایج که با آن حرف مى زنند، زبان فارسى را هم با تغییرى جالب توجه، مکالمه مى کنند. آنها در آخر افعال فارسى «گى» اضافه مى کنند و هیچ ضمیرى به آن نمى چسبانند. مثلاً براى خوردم، خوردى، خوردیم، مى گویند: من خوردگى، تو خوردگى، ما خوردگیم! صاحبخانه اى که ما در خانه پامیرى او ماندیم گفت: «پامیر تنها جا در جهان استگى که همه جمعیت آن اسماعیلى مذهب بودگى. ما امام داشتگى. امام ما حالا در سوئیس زندگى کردگى. او در نوشته ها و دیدارهاى خود از ما خواستگى که دروغ نگفتگى، بدگویى نکردگى و شراب نخوردگى. توصیه او به جوانان این بودگى که زبان انگلیسى را از آن خود کردگى تا با جهان امروز ارتباط برقرار کردگى. امام ما تاکنون سه دیدار در تاجیکستان داشتگى.»

دختر زیبارویش که در سى و سه سالگى قصد ازدواج داشت و در قفقاز رشته اقتصاد خوانده بود، در حالى که عکس هاى همسر سوئیسى اش را به من نشان مى داد، گفت: «مردم خاروق فقیر بودگى. او موسسه اى به نام «آقا خان» داشتگى که به وسیله آن به مردم کمک کردگى.»

در شبانه روز خاروق، فقط روزى ۲ تا ۳ ساعت برق هست. براى همین یخچال در خانه ها، اغلب نقش کمد را ایفا مى کند. خیابان ها، آسفالت نیست یا اگر هست بازمانده همان دوره شوروى است. آب لوله کشى ندارند و همه از آب چشمه استفاده مى کنند که به حیاط خانه هایشان لوله کشى شده. وضعیت توالت و حمام از این به بعد سفر، به یاد ماندنى است! توالت در تاجیکستان، در حقیقت یک اتاقک چوبى است که چاهى به اندازه و ابعاد آن، در زیر کنده شده. فضاى چاه و اتاقک توالت را تخته هاى چوب از هم جدا مى کند. در وسط این تخته هاى چوب، یک سوراخ کوچک ایجاد کرده اند که این، یعنى سوراخ چاه توالت. (به خاطر دارم که در روستاهاى قدیمى ایران هم توالت ها به همین شکل بود به علاوه اینکه آب هم مورد استفاده قرار مى گرفت.) در توالت هایى که من در تاجیکستان دیدم نه آب بود و نه دستمال کاغذى. در خانه اى که ما در آنجا چهار روز ماندیم، در یک کارتون، تعدادى روزنامه و کاغذ باطله به جاى دستمال کاغذى گذاشته شده بود! حمام هم در حقیقت اتاق انبارى بود که در کنارش آب روى اجاق هیزمى گرم مى کردند و با کاسه روى خود مى ریختند. در یک توالت بین راهى در تاجیکستان، تعداد تخته هایى که چاه را از اتاقک توالت مجزا مى کرد، به حدى کم بود که هر آن ممکن بود، با بى احتیاطى در چاه بیفتى! و البته چاه کاملاً دیده مى شد!

• راه سپید پامیر

کوهستان پامیر را همه کوهنوردان، صخره نوردان و جهانگردان این بخش از آسیا، به خاطر قله هاى بنام و ارتفاعات دست نیافتنى و «پس»- جاده هاى مالرو کوهستانى هاى زیبایش مى شناسند. بزرگ ترین یخچال طبیعى جهان هم در همین ارتفاعات است. مى شود کوهستان پامیر را اینطور توصیف کرد: کوهستان سنگى سر به فلک کشیده با رودخانه هایى خروشان در عمق دره ها و ارتفاعات آن و کوه نشینانى پراکنده در هر لکه سبز. کوهستانى زمخت اما زیبا که دامداران را دوست ندارد چون طبیعت، هیچ زمین هموارى به آنها ارزانى نکرده است. کوهستانى که در آن آخرین بازماندگان «گوسفند مارکوپولو»، با جثه هاى عظیم، خود را از تیررس شکارچیان دور نگه مى دارند و «یک» هاى نیمه وحشى و بزرگ جثه در ارتفاعات آن به خدمت انسان در آمده اند.

کوهستان پامیر، کوهستان ییلاق نشینان و قشلاق نشینانى است که غذاى اصلى آنها را نان با آرد نامرغوب و چاى سبز بدون شکر تشکیل مى دهد. کوهستان زندگى هاى سخت و جان هاى پرطاقت. برنامه این بود. ما باید خودمان را به روستایى در ارتفاع ۲۵۰۰ مترى مى رساندیم و از آنجا یک راهنما و بلد راه مى گرفتیم تا مسیرى را که از روى نقشه تعیین کرده بودیم، در مدت ۵ روز مى پیمودیم. روستاى «در بره» روستایى بود با کلبه هاى کوچک پامیرى که روى سنگلاخ ساخته شده بود. از سه طرف به کوهستان هاى برفى منجر مى شد و تنها از یک سو به دره اى ختم مى شد که زمانى نه خیلى دور، نه خیلى نزدیک در آنجا جاده ماشین رو خاکى بود. حالا از این جاده چیزى باقى نمانده. نیمى از آن را باران هاى فصلى و طغیان رودخانه هاى خروشان از بین برده و نیمى دیگر را ریزش کوه. روستا به روستا پیش آمدیم. در جاهایى پنج متر به پنج متر چشمه آب زلالى از دل زمین یا کوه بیرون مى زد و در جاهایى تا چند کیلومتر هیچ چشمه اى نبود. دور و بر تا چشم کار مى کرد، کوه هاى صخره اى خشک و دره هاى کوچک سبز بود. کوله هایمان هنوز سنگین بود و من هم هنوز بهبود پیدا نکرده بودم. دل درد داشتم و احساس ضعف مى کردم. با اینحال هیچ میلى هم به غذا نداشتم. شاید فقط در هر بیست کیلومتر، کسى را مى دیدم. از دور دو زن، یک مرد و سه نوجوان را دیدیم که با گام هاى بلند و تند به سمت ما مى آمدند. به مردها سلام گفتیم و رد شدیم اما زن ها از همان دور با لبخند به ما نزدیک شدند. کنار ما ایستادند و پرسیدند: «جوراب نخواستگى؟» کوله هاى ما به اندازه کافى سنگین بود و ما همه لوازم ضرورى را داشتیم. گفتیم: نه نخواستگیم. با چه بى خیالى اى هم گفتیم که: نه نخواستگیم! اما خیلى لازم نبود که از آنها دور شوم تا از «نه» گفتنم پشیمان شوم! آنها به ما گفتند که از دیروز صبح از روستاى «دربره» به راه افتاده اند و مى خواهند بروند به خاروق. جایى که پیاده هنوز بیش از ۲۴ ساعت دیگر باید راه مى پیمودند. دو شب در راه مى خوابند و در تاریکى دوباره به راه مى افتند تا برسند به خاروق و در آنجا جوراب هاى دستباف پشمى شان را بفروشند... فقر در کوه هاى پامیر اینطور است: آرام به خانه ها مى خزد و مردم نجیبانه و فروتنانه از او پذیرایى مى کنند! مثل مهمانى اجتناب ناپذیر. مثل خود طبیعت سخت.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق:‌ 10-آذر-1384

تاجیکستان، سرزمین شاهان و شاعران ایرانی

ایران تا هند -۵

تاجیکستان، سرزمین شاهان و شاعران ایرانى

حتماً باید از خاک افغانستان و مصائب آن گذشته باشى تا اهمیت کشورى ساده، با فرهنگ و زیبا مثل تاجیکستان را بفهمى. سرزمین عجیبى است، تاجیکستان. کشورى که مردمش شجریان ما را دوست دارند و تاریخ ایران را مثل سرگذشت اجتناب ناپذیر تاریخ خود، دنبال مى کنند و به این مى بالند که در ارتفاعات شمالى کشورشان، رد پاى رستم دستان هنوز در کوه ها باقى است...

جاى تعجب داشت براى من. براى من که مى دیدم «ما»، یعنى ما مردم ایران، در این منطقه از جهان، این قدر محبوب هستیم. حتى گاهى مى شود واژه «ستایش» را هم به کار برد. آنها، حقیقتاً «ایران» را ستایش مى کنند...

در کمتر از ده دقیقه به خاک تاجیکستان رسیدیم. مرز افغانستان و تاجیکستان آبى است موسوم به رودخانه شیخان بندر. یک کرجى قدیمى و پت پتو همه ما ۲۰ ۳۰، نفر را سوار کرد و در کمتر از ده دقیقه در خاک تاجیکستان بودیم. من تنها ایرانى و ربکا تنها آمریکایى این کرجى بود و بقیه پاکستانى و افغانى بودند. چند قرقیزى و یک زوج تاجیک هم با ما بودند. زن تاجیک همان کسى بود که در گمرک افغانستان، برقع اش را درآورد و زیر آن یک کت و دامن به تن داشت. با خودم فکر مى کردم که ازدحامى که در مرز ایران و افغانستان دیدم، شامل همه مرزهاى دیگر افغانستان هم مى شود. اما اصلاً این طور نبود. مرز افغانستان و تاجیکستان با مرز ایران و افغانستان، قابل مقایسه نیست. هر چقدر در آنجا ازدحام بود و افغانى ها در حال ورود و خروج به خاک ایران بودند، در اینجا سکوت بود و آرامش! تعداد افغانى هایى که روزانه از مرز شیخان بندر، وارد تاجیکستان مى شدند، به نسبت ایران، چیزى معادل ۱ به ۱۰۰۰ است. حالا که جنگ در افغانستان تمام شده، به طور میانگین در هفته، حدود ۲۰۰۰ نفر فقط از کنسولگرى کابل، اجازه ورود به خاک ایران مى گیرند. به نظر شما وحشتناک نیست؟!

سعى مى کردم پیش از ورود به خاک تاجیکستان وضعیت اجتماعى این کشور را در ذهنم ترسیم کنم. بیهوده بود. چون اطلاعاتى که گرفته بودم ضد و نقیض بود. همان زوج تاجیک که در کرجى بودند به من گفتند که میانگین درآمد هر یک از آنها به عنوان یک پزشک عمومى در تاجیکستان ماهانه ۲۰ دلار! است اما آنها در خاک افغانستان ماهانه ۵۰۰ دلار در آمد داشتند! پیش از این در سمینارها و همایش هاى ادبى تهران، زنان و مردان تاجیک را دیده بودم در حالى که دندان هاى طلا داشتند و لبخند ابدى بر لب، از فقر شدید در کشورشان سخن مى گفتند. سرزمینى که ۸۴ درصد مردمانش مسلمان هستند، خود را ایرانى مى دانند و کمونیست ها از آنها، چیز دیگرى ساخته اند! سرزمینى که در عین فقر داراى ۹۹ و نیم درصد، جمعیت باسواد است که ۷۲ درصد آنها در روستاها زندگى مى کنند. با خودم مى گفتم این معجون، جاى دیدنى است.

• دوشنبه

سوار تاکسى هاى خطى بین مرز و شهر دوشنبه شدیم که چندان ارزان نبود. ۳۰ دلار براى یک مسیر حدود ۲۰۰ کیلومترى. اتفاق عجیبى افتاد. جوانى که ما او را در اداره گمرک به عنوان یکى از متصدیان دیده بودیم، در آخرین لحظه، خود را سوار ماشین ما کرد و از همان اول با حماقت و سادگى سئوال هاى عجیبى از ما پرسید. از من پرسید: «تو ایرانى هستى؟ در ایران چه کاره اى؟ براى چه به اینجا آمده اى؟ در اینجا مى خواهى چه کار کنى؟ راستش را بگو! تو خبرنگارى؟ من به کسى چیزى نمى گویم! تو آمده اى گزارش از تاجیکستان تهیه کنى؟» شبى که در پنجشیر به سر برده بودم و سئوال هاى گاهى تهدیدآمیز و نگران کننده پنجشیرى ها را به خاطر آوردم و به آن جوانک با سماجت گفتم که خبرنگار نیستم. فقط توریست هستم.

طورى او را از سر باز کردم که با عصبانیت و تلخى در نیمه راه از ماشین پیاده شد، با راننده دعوا کرد و به او کرایه هم نداد! وقتى پیاده شد، راننده گفت: «خوب جوابش را دادى. اینها ماموران مرزى هستند. مى خواهند از کار همه سردربیاورند!»

پس فضا در یک کشور کمونیستى این طورى است! جاسوس بازى!

بعد راننده ضبط صوت را روشن کرد. در کمال تعجب دیدم که باز هم موسیقى ایرانى است. وقتى مى خواستیم از ماشین پیاده شویم، دوستانه توصیه کرد: اگر جوان هاى تاجیک با شما شوخى کردند، اصلاً ناراحت نشوید. تاجیک ها مردم شادى هستند.

راست مى گفت، این را خیلى زود متوجه شدیم. وقتى که در اداره اى مربوط به مجوز عبور از کوه هاى پامیر بودیم، مردى که به خوبى فارسى یا به قول خودشان تاجیکى حرف مى زد، به من گفت که خودش پامیرى است و براى ما یک موسیقى پامیرى گذاشت و در همان وسط اداره شروع کرد به رقصیدن به سبک پامیرى!

خیلى لازم نبود که از مرز فاصله بگیرم تا متوجه تفاوت هاى فاحش بین این دو کشور شوم. چند کیلومتر جلوتر از مرز، روستاهاى سرسبز در دو طرف جاده بودند و دامداران و کشاورزانى که لباس هاى تمیز و مرتبى به تن داشتند. کرت بندى ها شکیل و زیبا بود و زنان با دوچرخه به این طرف و آن طرف مى رفتند؛ گاهى با پیراهن هاى سنتى و روسرى گل گلى که به پشت گردن گره زده بودند، گاهى با بلوز و دامن یا شلوار.

با مانتو و شلوار خاکى و کثیف و بو گرفته و کوله پشتى هاى بزرگمان در وسط میدان شاه اسماعیل سامانى، پیاده شدیم. گفتم که باید از سراسر خاک افغانستان گذشته باشید تا وقتى وارد شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان شدید، مفهوم «تفاوت در فرهنگ شهرنشینى» را بفهمید. شهر دوشنبه این طور است: تمیز، خلوت، با مجسمه هاى عظیم الجثه پادشاهان و شاعران بزرگ ایرانى و تاجیک، خیابان هاى عریض و پردرخت، فضاهاى تعریف شده شهرى و زنانى که نیمى از آنها پیراهن گشاد و بلند سنتى خود را پوشیده اند و نیمى دیگر به سبک اروپایى ها بلوز و دامن یا شلوار به تن دارند. صداى موسیقى تاجیک و ایرانى از کلوپ ها بلند بود و فضا هیچ شباهتى به یک کشور مسلمان نداشت. حکومت شوروى کار خودش را کرده بود. مردم دوشنبه مردمى هستند که به صورت تو نگاه نمى کنند مگر اینکه تو از آنها چیزى بپرسى. مردمى که پیش از اینکه به تو جواب بدهند، به تو لبخند مى زنند. جمعیت سراسر این کشور فقط ۷ میلیون نفر است! چهار شهر اصلى و معروف دارد: دوشنبه، خاروق، مرغاب، خجند که من به جز خجند، بقیه شهرها را دیدم. چهار روز در شهر دوشنبه ماندیم و هر دویمان به شدت مریض شدیم. من به خاطر نوشیدن آب شهر دوشنبه، مسموم شدم و ربکا هم تب کرد. با این حال در حالى که من هنوز بهبود پیدا نکرده بودم و هر روز هم با خوردن غذا یا میوه، وضعم بدتر مى شد، به سمت خاروق، در قلب کوه هاى افسانه اى پامیر حرکت کردیم. با کوله پشتى هایمان راه افتادیم در جاده اى که منتهى به خارج شهر مى شد. در طول مسیر با تاجیکى ها که صحبت مى کردیم متوجه شدیم آنها بسیار ایرانى ها را دوست دارند تا آنجا که ازدواج با آنها برایشان یک آرزوى دست نیافتنى است. انگار آنها این طورى دوست داشتند خود را به تاریخ ایران منگنه کنند! یک دختر جوان خاروقى به من گفت: بزرگ ترین آرزویم در زندگى دیدار از ایران است.

فاصله بین شهر دوشنبه و خاروق که حدود ۵۰۰ کیلومتر است، در اوایل مرداد ماه، بسیار سبز و زیبا است. در دو طرف، مزارع و باغ هاى سبز میوه و مردان و زنانى که لباس هاى محلى به تن دارند و گاهى لبخندزنان با تو تا چندصدمتر هم قدم مى شوند. سئوال اول و آخر همه آنها این است: توى (شوهر) نکرده اى؟ براى سیر (گردش) آمده اى؟ چند سال  دارى؟

حالا که این دور از سفرم به انتها رسیده و من از شش کشور عبور کرده ام، مى بینم، دلنشین ترین مردمى که در این سفر دیدم، تاجیک ها بودند. فکر مى کنم که زندگى فقرا در تاجیکستان بسیار غم انگیزتر از هند، افغانستان و پاکستان است. مردم تاجیک، مردمى باسواد اما فقیر هستند. مردمى گرسنه اما قانع. این فقرا همان هایى هستند که در دوره تسلط کمونیست در قفقاز یا مسکو به دانشگاه رفته اند و در رشته هاى تئاتر، موسیقى، مهندسى، پزشکى، نقاشى و... درس خوانده اند و حالا همین آدم ها که در خانه اغلب آنها کتاب و کتابخانه هست، با ماهانه ۲۰ دلار، زندگى مى کنند؟ هر چقدر تلاش کردم تا بتوانم این معادله را حل کنم، موفق نشدم؛ تاجیکستان کشور ارزانى است اما نه آنقدر ارزان که بشود با ماهى حتى ۵۰ دلار هم یک زندگى شهرى متوسط داشت. یک مغازه دار روستایى در راه خاروق به من گفت: «ما مدیون دوره شوروى هستیم. آنها مدنیت را به ما آموختند و ما در همان دوره استعمار را شناختیم. استعمار را طرد کردیم و مدنیت را نگه داشتیم.» اینها عین عبارت هایى است که از دهان یک روستایى تاجیک بیرون آمد...

راه دوشنبه به خاروق، سرسبز و زیبا است. مردم به محض اینکه مى گفتم ایرانى هستم، به عنوان احترام به ریششان، دست مى کشیدند و مى گفتند: خوش آمدى. خوش آمدى... هوا داشت تاریک مى شد و ما کنار یک رودخانه پر آب و زلال، براى اولین بار در این سفر، چادر زدیم. شب با پشکل هاى خشک گاو - در حالى که ربکا این کار را دور از مدنیت مى دانست و معتقد بود که دارم به طبیعت خسارت جبران ناپذیرى مى زنم - آتش روشن کردم. چاى، کنسرو داغ و سکوت. ماه بالا مى آمد و من آسمان تاجیکستان را بالاى سرم مى دیدم که شبیه هیچ آسمان دیگرى نبود. صبح زود که بیدار شدیم، شبنم صبحگاهى کوله هایمان را خیس کرده بود.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 3- آذر- 1384

مزار شریف و سیاه سرها

از ایران تا هند-4

مزار شریف و سیاه سرها

سفر جذاب است و هیجان انگیز، به خصوص اگر سفر به افغانستان باشد آن هم توسط دو دختر. قسمت آخر سفر به افغانستان را مى خوانید. سفرى که با عاقبت به خیرى همراه شد.

هر چقدر همه افغانى ها در طول سفر به ما لبخند زدند و نگاه هایى از سر مهربانى به ما انداختند و پیکچر، پیکچر کردند، مردم مزار شریف با خشم و بى اعتمادى به ما و دوربین عکاسى ما نگاه کردند و جوان هایشان با بى حرمتى به ما طعنه زدند و زنانشان به ما متلک گفتند. جذابیت سفر به همین است که تو مدام غافلگیر مى شوى. به ما گفته بودند که مردم مزار شریف به نسبت دیگر شهر ها به خاطر وجود مزار شریف امام على (یا به عبارتى زردشت) اجتماعى تر هستند. اما اتفاقاً تنها مردم همین شهر بودند که با نگاه هاى بیش از حد تهدیدآمیز یا متلک هاى تحقیر آمیز سرتاپاى ما را ورانداز مى کردند. در خود مزار شریف هم به ربکا به خاطر اینکه مسلمان نبود، اجازه ورود ندادند. داخل مزار شریف زیبا بود. از آن معمارى هاى ایرانى- اسلامى زیبا و آرام بخش که دلت مى خواهد ساعت ها گوشه دنج آن بنشینى و سکوت و آرامش داخل یکى از سه کنج هاى آن را تجربه کنى. اما این ممکن نبود. اول به این دلیل که یک نگهبان مسلح عبوس مرا همراهى مى کرد، دوم به خاطر رفتار تهدیدآمیز مردم و بالاخره به این دلیل که ربکا بیرون مزار منتظر من بود و او هم در زیر نگاه هاى کنجکاو مردم وضعیتى بهتر از من نداشت. یکى از مردان که روى قالى در داخل مزار نشسته بود وقتى مرا دید با صداى بلند گفت: «این سیاه سر نامسلمان را که راه داده!» به من اجازه عکاسى هم از آن همه هنر کاشى کارى و نقاشى و معمارى باشکوه داخل مزار داده نشد.

زیاد لازم نبود دست دست کنیم. رفتار مردم هر دو ما را دلخور کرده بود و هر دو خیلى زود به مسافرخانه مان برگشتیم تصمیم گرفته بودیم که صبح زود به سمت قندوز برویم و از آنجا از طریق مرز شیخان بندر وارد خاک تاجیکستان شویم. میان مزار شریف و قندوز راه زیادى نبود اما از آنجا که بین این دو شهر هیچ جاده اى وجود نداشت اتوبوس مجبور بود که بخشى از راه کابل- مزار شریف را برگردد و از آنجا دوباره به جاده دیگرى وارد شود تا به قندوز برسد. در حقیقت به خاطر نبود جاده مسیر دو برابر طولانى تر شده بود.

هوا گرم بود و هر دو داشتیم زیر تنها پنکه جیرجیروى اتاق مسافرخانه در مزار شریف استراحت که نه بال بال مى زدیم که در زدند، یکى از خدمه بود. گفت که یک دختر ایرانى در اینجا است که مى خواهد شما را ببیند! من کنجکاو شدم. مى خواستم ببینم کدام دختر ایرانى است که تنها در افغانستان سفر مى کند! چند دقیقه بعد یک مرد قد کوتاه چاق و میانسال و یک دختر بلندقد چاق با شتاب و پرحرفى وارد اتاق شدند. من از هر اتفاق غیرمترقبه اى استقبال مى کنم. حضور آن پدر و دختر براى من در آن شهر زمخت حکم یک پیام را داشت. شاید من باید به این شهر مى آمدم تا فقط این پدر و دختر را ببینم که مانند یهودى سرگردان از این کشور به آن کشور کوچ مى کردند تا بلکه شاید روزى در جایى آرام و قرار گیرند! مرد تند و تند حرف مى زد و لبخند از روى لب هایش محو نمى شد. برعکس دختر که فقط ۱۷ سال داشت، سربه زیر و خجالتى بود و رفتار هاى عصبى از خود نشان مى داد. مرد تا روى تخت نشست، این طور شروع کرد: «ما ایرانى ها وقتى در ایران همدیگر را مى بینیم، مى خواهیم سر به تنمان نباشد اما وقتى در خارج همدیگر را مى بینیم، قربان صدقه همدیگر مى رویم.» من خندیدم و گفتم: «بله، بله! کاملاً حق با شما است!» من خوشم مى آید که در سفر با مردم طورى رفتار کنم که به من اعتماد کنند و حرف دلشان را بزنند! بعد گفت: «سى سال هست که از ایران بیرون آمده ام و دیگر پایم را به داخل آن نگذاشته ام. از آن سال هست تا به حال از این کشور به آن کشور مى روم و از آن کشور به یکى دیگر. حالا هم دارم مى روم پاکستان چون مى گویند که مردم مهربانى دارد. در هر کشورى که بگویى بوده ام. چند ماه یا چند سال مانده ام و کار کرده ام و بعد رفته ام یک جاى دیگر.»

پرسیدم: «چرا در یک کشور نماندید؟» با عصبانیت گفت: «براى اینکه همه مردم دنیا دیوانه شده اند. همه بدجنس اند. همه دشمن ما هستند. من دیگر ایران را هم دوست ندارم.» مکث کوتاهى کرد و این بار گفت: «دارم مى روم پاکستان چون به هر حال نزدیک ایران هم هست.» فکر کردم که او به رغم همه این حرف ها هنوز دیوانه بوى وطن است. او گفت که سال ها پیش زنش هم به خاطر سرگردانى هاى او از او جدا شده. مرد تنها و محزونى بود با لبخندى گشاد بر لب هایش... هیچ وقت چهره مستاصل او از یادم نمى رود. او بیشتر از نیم ساعت نماند. آمد و داستان زندگى اش را به من گفت و رفت. همین!

شب در زیر جیرجیر پنکه تا صبح بال بال زدیم و از گرما خوابمان نبرد. ربکا که از گرما نمى دانست چه کار کند، به سرش زد و نصف شب شروع کرد به ورزش کردن... و من تا صبح به یاد مردى بودم که دست دخترش را مى گرفت و مثل یهودى سرگردان از این سر دنیا به آن سر دنیا مى رفت و همه مردم جهان را دشمن خودش مى دانست...

صبح حدود ساعت هشت راه افتادیم. در ترمینال که افغانى ها به آن «اده» مى گویند، یک مرد افغانى سرش را مثل غاز داخل ماشین کرد نیشش را باز کرد و رو به ما گفت: «دخترکان خوشروى رعنا.» از متلک ادبى اش خنده ام گرفت و شیشه را دادم بالا. بعدازظهر به قندوز رسیدیم. شهر مرزى خاک آلود. خاک آلود مثل همه جاى افغانستان. خاک عجیبى دارد افغانستان. خاکى شبیه پودر ده بار الک شده که با یک فوت توفانى به راه مى اندازد که نگو... قندوز شبیه دیگر شهر هاى افغانستان بود. با همان بوى همیشگى. در مسافر خانه ها و جاده هاى افغانستان هرگز هیچ زن تنهایى دیده نمى شود.

• مرز شیخان بندر و کمک کنسول مهربان ما

ما صبح روز ۲۴ تیرماه ساعت ۷ کنار مرز بودیم. مرز یک رودخانه عریض گل آلود بود که در دو طرفش به جز ساختمان هاى امور گذرنامه چیز دیگرى دیده نمى شد. کارمندان ساعت ۹ صبح مى آمدند و ما باید تا آن موقع وقت کشى مى کردیم. خواستیم کنار رودخانه قدم بزنیم اما اجازه ندادند و دو سرباز با مهربانى براى ما دو صندلى پلاستیکى آوردند. نسبت جمعیتى که از طریق این مرز مى خواستند وارد خاک تاجیکستان شوند، در مقایسه با جمعیتى که مى خواستند از طریق مرز تایباد وارد خاک ایران شوند، یک به صد بود! زن برقع پوشى کنار ما آمد که نشسته- ننشسته برقع آبى رنگش را درآورد. زیر آن کت و دامن به تن داشت. بعد با زبان شیرین تاجیک که زبان فارسى بازمانده از قرن چهارم و پنجم هجرى است، به ما گوشت قرمه شده و نان تعارف کرد. براى بار دوم خوشحال شدم که در دانشگاه زبان فارسى خواند ه ام و بالاخره آن همه لغت هاى مهجور فارسى به دردم مى خورد. او به ما گفت او و همسرش پزشک هستند و در شهر قندوز کار مى کنند. او گفت که میانگین حقوق آنها در تاجیکستان هر کدام ۲۰ دلار در ماه است اما در افغانستان هر کدام تا ماهى ۵۰۰ دلار درآمد دارند! بالاخره کارمندان آمدند و پیش از همه گذرنامه من و ربکا را خواستند. کارمند نگاهى به گذرنامه هاى ما کرد و گفت که شما تا امروز ۱۰ روز حضور غیرقانونى در خاک افغانستان داشته اید. خیلى طول نکشید تا بفهمیم آن سرکار محترم معنى ویزاى اعتبارى را نمى داند هر چه توضیح دادیم که ویزاى ما اعتبارى است و ما مى توانیم تا ۱۹ روز دیگر هم در خاک افغانستان بمانیم، نفهمید که نفهمید. ربکا روى پله نشست و گفت: «واى من حوصله ندارم دوباره برگردم قندوز. من مطمئنم که نمى گذارند ما الان از مرز خارج شویم چون اینها در میان کار هاى کسل کننده روزمره شان یک سوژه سرگرم کننده پیدا کرده اند و حالاحالا ولش نمى کنند!» گفتم امکان ندارد بگذارم برگردیم قندوز.» ما از قندوز تا مرز چیزى حدود ۱۰ دلار داده بودیم که این پول زیادى براى یک مسیر یک ساعته بود. بلافاصله به کنسول ایرانى زنگ زدم. او شماره موبایل و آدرس اى میلش را داده بود تا هر وقت به مشکلى برخوردیم با او تماس بگیریم. موضوع را به او توضیح دادم و او شماره تلفن اداره مورد نظر در قندوز را گرفت تا با مسئول آنجا صحبت کند. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که آن مسئول به کارمند مرزى زنگ زد و مشکل را حل کرد. اما نکته این است که او هم ظاهراً مفهوم ویزاى اعتبارى را نفهمیده بود و فقط به واسطه تماس کنسول ما به کارمند مرزى گفت که اینها ایرانى هستند و بگذار خاطره بدى از کشور ما نداشته باشند. کارمند گفت چشم! اما آنقدر عصبانى شد که مدام زیر لب مى گفت: «این کار خلاف قانون است! من این کار را گزارش مى دهم!» بعد از تماس من با کنسول ایران موبایل من دیگر آنتن نداد تا نزدیک شهر دوشنبه در پایتخت تاجیکستان! ما را با تویوتا _ واقعاً افغانستان سرزمین تویوتا است- در بیابانى که واقعاً هیچ جاده اى در آن نبود، عبور دادند تا رسیدیم به کرجى. همه منتظر ما بودند. این کرجى فقط روزى یک بار اجازه ورود به ساحل تاجیکستان را دارد. در کمتر از یک ربع وارد خاک تاجیکستان شدیم. این دومین کشورى بود که ما به آن وارد مى شدیم. وقتى از کرجى پیاده شدیم و کوله هایمان را دوباره روى پشتمان گذاشتیم، من و ربکا همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم. ما از افغانستان گذشته بودیم. کشورى که همه مردم دنیا به خاطر ناامنى از آن مى ترسند!

19-آبان-1384

پنجشیر دره تناقض ها

از ایران تا هند-3

پنجشیر دره تناقض ها

 

افغانى ها مى گفتند: «مى خواهید به دره پنجشیر بروید؟ مگر از جانتان سیر شده اید؟ پنجشیرى ها تفنگ دارند. هیچ کسى را به خودشان راه نمى دهند. به آنجا نروید.» اما پنجشیرى هایى که تا آن روز ما آنها را دیده بودیم، به ما گفته بودند: «اگر در هیچ کجاى افغانستان امنیت نباشد، در پنجشیر حتى براى دو زن تنها! هم امنیت هست. پنجشیرى ها با فرهنگ هستند. شما حتى مى توانید در آنجا چادر بزنید و شب با خیال راحت بخوابید. مگر نمى دانید، پنجشیر سرزمین شاه مسعود است!» و تصویر شاه مسعود در همه جاى شهر بود. در بیلبوردها، بر دیوارهاى شهر و شیشه تاکسى ها و مغازه ها. پس ما به پنجشیر رفتیم. دره اى که مى گفتند آنقدر سرسبز است که شبیه شمال ایران است! اما پنجشیر دره عمیقى بود که وقتى مى خواستى به آنجا بروى، یک چرخ اتومبیل ات در آب رودخانه پنجشیر بود و یک چرخ دیگر در سنگ هاى دیواره کوه... این جاده هم مثل همه جاده هاى بین استانى و شهرى دیگر افغانستان، خاکى، پر دست انداز و سنگلاخ است. ما دیگر فهمیده بودیم که در حقیقت در سراسر افغانستان فقط یک جاده اصلى وجود دارد؛ جاده اى که از مرز ایران شروع مى شود و بهترین آسفالت کشور را تا هرات دارد و همان جاده به قندهار در جنوب کشیده مى شود و از آنجا دوباره مى رود تا کابل در حدود شرق کشور و از آنجا تا مزار شریف و قندوز در شمال کشور. همین جاده هم کاملاً آسفالت نیست. در حقیقت بین دیگر استان ها و شهرستان هاى افغانستان هنوز هیچ جاده آسفالته یا شوسه مناسبى وجود ندارد. مثلاً مردم مى گویند که فلان جا، جاده است و تو مى روى و مى بینى که منظور آنها در حقیقت بیابانى است که جاى لاستیک چند ماشین بر آن مانده و اگر باد و توفان شود- که در افغانستان هم زیاد توفان باد مى آید- همان جاى چند لاستیک ماشین هم از بین مى رود و تو مى مانى و یک بیابان مین زدایى نشده! وقتى وارد دره پنجشیر شدیم متوجه شدیم که آنجا به خاطر موقعیت جغرافیایى ویژه اش، در حقیقت یک قلعه بزرگ نظامى است که از یک سو رودخانه خروشان و گل آلود پنجشیر و از سوى دیگر کوهستان مرتفع و عظیم آن، اجازه ورود هر کسى را به جز از طریق جاده اصلى مى گیرد. شاید پنجشیرى ها براى همین تا این اندازه به خود مغرور هستند؛ همه آنها در خانه هایشان اسلحه دارند و حتى اسلحه خرید و فروش مى کنند. نه کسى مى تواند بدون دیده شدن از دره خارج شود و نه وارد. پس همه چیز تحت کنترل کامل است. مردى که ما شب در خانه او ماندیم، حمید ع. براى مهمان نوازى از من- آخر مدام مى گفت که من سال ها مهمان کشور تو بودم و حالا تو یک شب مهمان من هستى- مسلسلش را روى پشت بام آورد و به سمت کوه نشانه رفت. گفتم: «خود شما نگران نیستید که همه مردم اسلحه دارند؟» گفت: «نه. کسى از اینها در نزاع هاى خانوادگى و فامیلى استفاده نمى کند.» پرسیدم: «یعنى مردم اینجا تا این حد روى رفتار خودشان کنترل دارند؟ تا به حال پیش نیامده که در دعواها کسى را با اسلحه بکشند؟» گفت: «خب... چرا پیش آمده. اما همه ما به او مى گوییم، نامرد! این اسلحه ها فقط براى جنگ است، نه دعوا.» گفتم: «خب، جنگ که تمام شده. چرا آنها را تحویل نمى دهید؟» خیلى ساده جواب داد: «ما دیگر دوست نداریم بجنگیم اما این به این معنى نیست که جنگ تمام شده! صد سال پیش انگلیس ها در خاک ما بودند. بعد روس ها. بعد از آن طالبان آمد و حالا هم آمریکاها. به نظر تو جنگ تمام شده!» بعد چشم هایش را تنگ کرد و به طرف نقطه نامعلومى در کوه نشانه رفت و: تتتتق... تتتتق... ما یک شب در خانه او ماندیم. شبى عجیب در فضاى تعلیق، میان خوف و رجا... حمید که مردى سى ودو ساله بود به ما گفت که نامش حمیدع. است. بعد از مدتى گفت که در پنجشیر هیچ کس اسم حقیقى اش را به غریبه ها نمى گوید... اول به ما گفته بود که زن او ایرانى است و از دیدن ما در خانه اش خوشحال مى شود اما وقتى به خانه اش نزدیک شدیم کنار گوش من- او خیلى خوب به لحن محاوره اى ایرانى حرف مى زد- گفت: «مرا جلوى این دختر آمریکایى ضایع نکن. زن اول من ایرانى بود اما وقتى جنگ تمام شد و من خواستم برگردم او از من طلاق گرفت و من هم دو تا پسرم را برداشتم و بى خبر آمدم اینجا...» بعد وقتى که سر شب، سه اسلحه اش را به من نشان داد، هفت تیرش را رو به من نشانه رفت و گفت: «نترس، ضامنش را کشیده ام. اما در خانه همه پنجشیرى ها از اینها پر است!» بعد هر هر خندید. من هم خندیدم. کار دیگرى هم مى توانستم بکنم؟!

او در کمتر از یک دقیقه سه اسلحه به ما نشان داد. یک کلت را از جیب اورکتش درآورد، یک ژسه از پشت پشتى اى که من به آن تکیه داده بودم و یک مسلسل از پشت یک جعبه بزرگ! کودکان و زنان و مردان پنجشیرى در این محیط زندگى مى کنند. در محیطى که هنوز مین هاى حیاط خانه هایشان پاکسازى نشده! حالا دیگر سه سال است که جنگ تمام شده و سازمان ملل و موسسه هاى فرانسوى و اروپایى و آسیایى براى حمایت از زنان، کودکان، سالمندان، رعایت حقوق بشر، خوداشتغالى و ... به افغانستان آمده اند تا این کشور سراسر خاک را آباد کنند. اما در تمام طول سفر ۱۱ روزه من به افغانستان، در هیچ کدام از شهرهاى هرات، کابل، پنجشیر، مزار شریف و قندوز، من هیچ اراده جدى براى آبادانى این کشور ندیدم. حتى در هیچ جاده اى ندیدم که کارگران مشغول بازسازى جاده اى ویران شده، مین زدایى از حاشیه جاده ها، ساخت و ساز بناهاى جدید یا حمل و جمع آورى تانک ها و اسلحه هاى باقى مانده از جنگ باشند! آنچه بود همان بود که بود؛ تلى از ویرانه و خاک و مین و تانک که گوشه و کنار جاده ها بود و اسلحه هایى که هنوز دست به دست آدم ها مى شد و شب ها آنها را در خانه هایشان معامله مى کردند... در پنجشیر اگرچه به خاطر موقعیت جغرافیایى خاصش ویرانه ها کمتر بود اما بى آبى و بى برقى بود و اسلحه هایى که در هر خانه بود. براى رسیدن به خانه حمید که گفته بود بیست وچهار سال در ایران بوده، از روى پلى چوبى رد شدیم که تکان تکان مى خورد و طناب یک سرش پاره شده بود و در نتیجه به سمت رودخانه، شیب داشت. وقتى با کوله ام از روى این پل رد شدم و به آن طرف رسیدم، متوجه شدم که دو زن، برقع هاى آبى رنگشان را بالا داده اند و هاج و واج به من نگاه مى کنند. به آنها لبخند زدم . یکى از آنها گفت: «تو نترسیدى؟!» گفتم: «اصلا! همه پل ها در ایران همین طورى هستند!» هر دو خندیدند و موقع خندیدن، برقع هایشان را روى صورتشان کشیدند؛ شاید کسى نباید خنده مثل ماه آنها را مى دید...

در خانه حمید، خودش زندگى مى کرد با دو پسربچه اش از زن اول ایرانى، زن دوم افغانى او با یک نوزاد، خواهرش با سه بچه و برادر بزرگش با یازده بچه! برادر بزرگ، همین دو سه سال پیش در باغچه خانه روى مین رفت و یک پا و یک دستش را از دست داد... وقتى او با گاو آهن ساعت سه صبح مزرعه را شخم مى زد، چه کسى باور مى کرد که او یک پا و یک دست ندارد؟ بعد از ظهر در باغ هاى ده قدم مى زدیم که همین برادر بزرگ تر به من گفت: «این زن، زن سوم من است. اولى سر زا رفت. دومى را طلاق دادم و این سومى را هفت سالى هست که دارم. زن سر به راهى است.» بعد چشم هایش برقى زد و گفت: «من فقط ۴۲ سال عمر دارم اما خدا به من تا به حال ۱۷ بچه داده که از آنها ۱۱ تایش به خواست خدا زنده است!» او تحصیل کرده این خانواده بود و لیسانس علوم سیاسى از دانشگاه کابل داشت! بعدازظهر، خواهر حمید که با سه فرزندش در همان خانه زندگى مى کرد، در حالى که از روى پشت بام خانه اش به من ده کنار دستى را نشان مى داد، گفت: «تا به حال پایم را از ده خودمان بیرون نگذاشته ام. حتى به آن ده هم نرفته ام.» زندگى براى زنان پنجشیرى از این قرار است. از کودکى کار مى کنند، از نوجوانى برقع مى پوشند و شوهر مى کنند. از جوانى تا میان سالى زایمان مى کنند و کودک دارى. و در تمام عمر حتى از خود نمى پرسند: از آن ده بغل دستى چه خبر؟ و اغلب نمى دانند که چند سال دارند. از هر زنى که مى پرسیدم چند سال دارى، دقایقى طولانى به فکر مى رفت یا از خنده ریسه مى رفت و بالاخره بعد از چندبار سرخ و سفید شدن، مى گفت که واقعاً به خاطر ندارد. یا سنى را با شک و تردید مى گفت که معلوم بود به او نمى آید...

افغانستان سرزمین عجیبى است. جنگ ها و نزاع هاى مذهبى آن، شهره آفاق است و با این حال من مساجد کمى را در شهرها و به خصوص روستاهاى آن دیدم. همین طور مردم کمى را دیدم که به وقت اذان در مساجد جمع شوند. با این حال در سراسر آن شب که مردهاى ده، یک به یک یا دو به دو تا دیر وقت شب براى دیدن ما و برطرف شدن حس کنجکاوى شان به خانه حمید مى آمدند، اول از همه این سئوال را مى کردند: «شما مسلمان هستید؟ شیعه یا سنى؟ شما قرآن را خوانده اید؟» بعد رو به من مى کردند و مى پرسیدند: «تو این سیاه سر خارجى را مى خواهى مسلمان کنى؟ این کار ثواب زیادى دارد.» حمید فهمیده بود که ربکا ایرانى نیست. او بیست و چهار سال در ایران زندگى کرده بود نمى شد به او دروغ گفت. من در خانه آنها کتاب قرآن ندیدم و ندیدم که هیچ کسى نماز بخواند. از آن مردى هم که پرسیده بود شما قرآن را خوانده اید، وقتى پرسیدم که شما سواد دارید؟ صادقانه جواب داد: «نه.» بعد همان برادر بزرگتر خندید و گفت: «اسلام ما همین طورى است... با این حال ما براى همین ها که بهش اعتقاد داریم، جانمان را هم مى دهیم.»

5-آبان-1384

کابل و کنسول مهربان ایرانی

از تهران تا هند-۲

کابل و کنسول مهربان ایرانى

هفته پیش نخستین شماره از سفرنامه اى را برایتان چاپ کردیم که از سفر با پاى پیاده دو دختر ایرانى و آمریکایى به مقصد تبت بود. ادامه سفرنامه را با هم مى خوانیم.

قرار بر این بود که همه سفر از طریق راه هاى زمینى انجام شود. اما تقدیر بر این بود که از همان آغاز سفر ما زیر وعده هاى خودمان به خودمان بزنیم! همه هراتى هایى که با آنها آشنا شده بودیم به ما گفتند که تنها یک جاده براى رسیدن به کابل وجود دارد که آن هم جاده قندهار است و در قندهار هم امنیت نیست براى اینکه هنوز طالبان در آنجا به خرابکارى مشغول است. درست چند روز پیش از شروع سفر ما هم روزنامه هاى ایرانى خبر ربودن یک خبرنگار دیگر را در قندهار داده بودند. من حواسم بود که اصلاً کارت خبرنگارى ام را رو نکنم. همانطور که ربکا نباید مى گفت آمریکایى است من هم نباید مى گفتم که خبرنگار هستم. این طور مردم راحت تر به ما اعتماد مى کردند. بالاخره ما با هواپیما در حالى که هیچ کدام تا آخرین لحظه بلیت نداشتیم، به کابل رسیدیم. خوب است بدانید که هواپیماى هرات- کابل چیزى شبیه اتوبوس هاى شهررى- شاه عبدالعظیم است که هر وقت پر شد حرکت مى کند و تاریخ و ساعت دقیقى براى حرکت ندارد!

در فرودگاه کابل دوست دوران کودکى ربکا به نام لین با ماشین یکى از موسسه هاى زیر نظر سازمان ملل به استقبال ما آمد. او و ربکا بعد از سه سال همدیگر را مى دیدند. لین براى موسسه اى که زیر نظر سازمان ملل است در کابل کار مى کرد. آن طور که لین توضیح داد، برنامه این موسسه آماده سازى مردم افغانستان براى شرکت در انتخابات اخیر مجلس افغانستان بود... وضعیت اجتماعى کابل در مقایسه با دیگر شهرهاى این کشور کمى متفاوت است. آنقدر که افغانى ها به آن مى گویند: دولت کابلى! در کابل تعداد زنانى که در خیابان دیده مى شوند از هرات بیشتر است. زن ها مى توانند بى حجاب باشند و با بلوز و شلوار در خیابان بگردند. اتومبیل هاى سفید و بى سیم دار سازمان ملل مدام از این سر شهر به آن سر شهر کابل در رفت و آمد هستند و با این حال در تمام مدتى که من در افغانستان بودم، حتى یک کارمند سازمان ملل را ندیدم که در میان مردم و بدون اتومبیل حضور داشته باشد. شهر کابل چهره شهرى ترى دارد و مى توان در آن پاساژ لباس هاى کمى جدید تر هم دید. زنان مانتو و شلوار پوش هم بیشتر هستند. یکى از این زن ها که روسرى اش روى شانه هایش افتاده بود به من گفت: «این مانتو ها از ایران مى آید. اغلب از مشهد!» کابل بازار عتیقه و صنایع دستى بسیار زیبایى هم دارد. خیابان مرغ فروشى یک سر این بازار است. پارچه، تکه دوزى، زیورآلات، عقیق معروف افغانستان، گلیم، قالى، ظروف نقاشى شده و ده ها چیز دیگر، چشم هر هنردوستى را به خود خیره مى کند و همه چیز ارزان است. به خصوص اگر بتوان با یک افغانى به بازار رفت، حتماً مى توان با پولى ناچیز لوازم بسیار ارزشمندى خرید.

چهار شبانه روز در خانه ویلایى و زیباى یک زن آمریکایى که او هم براى سازمانى مشابه سازمان دوست ربکا کار مى کرد، همان اندک خستگى آغاز سفر را از تنمان به در کرد. به همان زودى لباس هایمان بو گرفته بود. گفتم که چه بویى! همان بوى رایج در شهرهاى افغانستان. لین به ما گفت که زن صاحبخانه حدود بیست سال پیش با همسر آمریکایى اش بر حسب اتفاق در افغانستان آشنا شده و چون هر دو عاشق افغانستان بودند، در همانجا خانه اى مى سازند و زندگى مى کنند و از چند سال پیش خانه خود را به دیگر کارمندان موقت سازمان ملل در کابل هم اجاره مى دهند. در این خانه حدود ۱۵ زن و مرد آمریکایى و اروپایى اقامت داشتند که هر کدام از آنها در یکى از زمینه هاى علوم سیاسى یا اجتماعى تحصیل کرده بودند. در یکى از بعدازظهرها که همه دور هم نشسته بودیم، بعد از اینکه در مورد ایران و اوضاع اجتماعى و سیاسى آن صحبت ها و هیجانات و سئوال ها به پایان رسید، در مورد سازمان ملل و انتخابات افغانستان که آن زمان در پیش رو بود، صحبت شد. من به فارسى پرسیدم و ربکا ترجمه کرد: «وقتى شما در ماشین هاى حفاظت شده سازمان ملل از این سر شهر به آن سر شهر مى روید، وقتى رستوران و استخر و... ویژه خود دارید و هیچ وقت رابطه مستقیم و نزدیک با افغانى ها ایجاد نمى کنید، چه طور مى توانید آنها را بشناسید و روى آنها در ایده هاى انتخاباتى یا فرهنگى اثر بگذارید؟» لین که دانشجوى رشته مدیریت در آمریکا هم هست، گفت: «من مى دانم که وقتى بیش از ۸۰ درصد مردم افغانستان بى سواد هستند و در عین حال کاندیداهاى انتخاباتى این دوره بیش از ۶۰۰۰ نفر هستند، در حقیقت ما فقط سر خودمان را گرم مى کنیم. ما نمى توانیم به میان مردم برویم چون واقعاً احساس امنیت نمى کنیم.» یک مرد بوسنیایى نیز گفت: «ما اگر هم بخواهیم که شخصاً با مردم ارتباط برقرار کنیم، از طرف سازمان اجازه نداریم. چون آنها براى ما احساس مسئولیت مى کنند. ما از محدوده مشخصى در شهر نمى توانیم خارج شویم و فقط یک روز در هفته مى توانیم به استخر یا رستوران هاى ویژه خودمان برویم.»یکى از آنها نیز با صراحت گفت: «من در اینجا هستم چون ماهانه ۳۰۰۰ دلار مى گیرم و این پول خوبى براى من است!»

• • •

من به ربکا گفتم: «مى خواهم به هر کشورى که رسیدیم، بهانه اى پیدا کنم و بروم به سفارت ایران در آن کشور و ببینم که رفتارشان با من به عنوان یک زن ایرانى جهانگرد چه طور است! با کوله پشتى هایمان رفتیم سفارت ایران در کابل. راهم را از میان ده ها افغانى که جلوى کنسولگرى ما در کابل ایستاده و نشسته بودند، باز کردم و گفتم: «من ایرانى هستم و مى خواهم کسى را ببینم که مرا در مورد مسیر کابل به بامیان راهنمایى کند.» به ما گفته بودند که بخشى از این جاده را هفته ها پیش سیل برده و نمى توان از آن عبور کرد. در کمتر از پنج دقیقه در آهنى بزرگ باز شد و ما با آن کوله هاى بزرگمان رفتیم تو. مردى کوتاه قد و سبزه رو با کت و شلوار خاکسترى جلوى ما بود که ما را به اتاق مبله کوچکى راهنمایى کرد. خودش هم نشست. او کنسول ما بود؛ آقاى واحدپور. رفتار صمیمى و بى تکلفى داشت و خیلى تند حرف مى زد. او تند و تند از ما سئوال کرد که کى هستیم و اینجا چه کار مى کنیم و برنامه سفرمان چیست و وقتى خوب گوش داد گفت که خودش هم اهل کوهنوردى است و اهل حال و از دیدن روحیه ما خیلى خوشش آمده. بعد گفت: «من دوست ندارم به شما بگویم که افغانستان خطرناک است و دیوانگى کردید که اینجا آمدید، اما فقط بهتان مى گویم که هواى همدیگر را داشته باشید و در مواقع خطر همدیگر را تنها نگذارید. همین.» هنوز ۱۵ دقیقه از دیدار ما نگذشته بود که او از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت و دستش را دراز کرد و در دست هاى من معادل ۱۰۰ دلار پول افغانى گذاشت! و گفت: «دوست دارم به حرکت قشنگ شما، کمک کوچکى کنم.»

28-مهر-1384