بیشکک روس ها و قرقیزها

از ایران تا هند-۹

بیشکک روس ها و قرقیزها

در بیشکک تجربه متفاوتى داشتم. یک روز ربکا به من گفت که از یک دوچرخه سوار سوئیسى که این اواخر در تبت بود، شنیده است که دیگر تبت جاى جالبى نیست. دالایى لاما که مدت  ها پیش آنجا را ترک کرده و در شمال هند و آمریکا زندگى مى کند. مردم اصیل تبتى هم پراکنده شده اند در روستاهاى دوردست. امروزه در خود شهر لهاسا ۸۰ درصد چینى  هایى زندگى مى کنند که از شهرهاى دیگر به تشویق دولت آمده اند در لهاسا تا اصالت آنجا را از بین ببرند.

ربکا گفت: من فکر مى کنم که تبت دیگر دیدن نداشته باشد.

اما من هنوز دوست داشتم تبت را ببینم. در حقیقت هر آن چیزى براى من جالب است که در زمان جارى موجود است. یعنى برایم سئوال بود حالا که تبتى  ها و بودائیان قدیمى در لهاسا نیستند و ۸۰ درصد جمعیت آن را چینى  ها تشکیل مى دهند، این لهاسا چگونه لهاسایى است؟

اما به هر حال ربکا طور دیگرى فکر مى کرد و من سعى نمى کردم که او را متقاعد کنم. بخشى از جذابیت  هاى جهانگردى به همین است. همین که هر کسى علاقه شخصى خودش را دنبال کند.

چند روز گذشت و دوست مشترک من و ربکا از ایران به ما پیوست تا مدتى را با ما در قرقیزستان بماند.

از قضا روزهاى اقامت ما با جشن تحلیف ریاست جمهورى جدید بعد از انقلاب مخملى مصادف شده بود. هر روز تعداد زیادى پلیس، گروه ارکستر، خواننده و نوازنده به میدان اصلى شهر مى آمدند و براى مراسم روز جشن تمرین مى کردند. مردم آنها را دوره مى کردند و با موسیقى و آواز آنان، همراهى مى کردند. قرار بود ظرف چند روز آینده آن شهر کم جمعیت، میزبان بیشترین جمعیت کشورش باشد. مردم از شهرها و روستاهاى اطراف به بیشکک مى آمدند تا در روز جشن حضور داشته باشند.

شهر بیشکک شیک ترین شهر در طول سفرم بود. همه به سبک اروپایى زندگى مى کردند. اغلب در بیرون خانه غذا مى خوردند. بیشتر زنان آشپزى نمى دانستند. زنان روس در خیابان  ها حضور پررنگى داشتند و چهره آنها با قرقیزى  ها تفاوت شاخصى داشت. درخت  هاى بلند و قدیمى، ساختمان  هاى زیبا به سبک روسى، خیابان  هاى عریض، رستوران  هاى تمیز، پارک  هاى بزرگ و مجسمه  هاى زیبا و عظیم الجثه چهره شهر را آرامبخش مى کرد بخصوص که جمعیت هم آنقدر کم بود که به زحمت مى شد در طول یک روز در میدان اصلى شهر مثلاً ۵۰۰ نفر آدم را دید... توریست هایى که از سمت شوروى آمده بودند مى گفتند که اینها ویژگى شاخص همه کشورهاى کمونیستى بلوک شرق است. آنها مى گفتند که به طرز کسل کننده اى همه این شهرها به یکدیگر شباهت دارند و هیچ کدام وجه تمایز قابل توجهى با دیگرى ندارد.

دو طرف میدان گاه اصلى شهر که قرار بود مراسم تحلیف در آنجا صورت گیرد، پله بود و مردم از بعدازظهر روز جشن، شروع کرده بودند به جمع شدن. مراسم رسمى از صبح شروع شده بود اما از بعدازظهر تا نیمه شب مراسم مردمى بود. در مراسم صبح، دورتا دور میدان را پلیس  ها بسته بودند و هیچ کس حق ورود یا نزدیک شدن نداشت اما از بعدازظهر که جشن عمومى شده بود، صداى موسیقى و آواز و آتش بازى شهر را به لرزه انداخت. صدها نفر - این تعداد براى جمعیت قرقیزستان که کلاً ۵ میلیون نفر است، قابل توجه است - در میدان اصلى جمع شده بودند و در مراسم رقص و آواز شرکت مى کردند. عکاسان دوره گرد، دوره گردهایى که کارشان پوشاندن لباس  هاى سنتى قرقیزى بود و دست فروش  ها بازار داغى داشتند، حتى دیدم که کسى شتر و یک اسب کوتاه خزر آورده بود و بچه  ها را سوارى مى داد. یکى دو جوان خلاق هم با دوچرخه  هایشان سه چرخه درست کرده بودند و یک اتاقک روى آن سوار کرده بودند و مردم را با آن مى گرداندند. من براى اولین بار یک جشن عمومى واقعى را از نزدیک دیدم و تا توانستم عکس گرفتم.

از قضا با دختر قرقیزى آشنا شدیم که ۶ ماه در دانشگاه علامه تهران، درس زبان فارسى خوانده بود. فارسى را تقریباً به خوبى حرف مى زد و مى گفت: من افتخار مى کنم که توانستم در دانشگاه علامه تهران درس بخوانم. او برایم تعریف کرد که زنان روسى در اینجا میان خانواده  ها چه آتشى مى سوزانند و فرهنگ کتابخوانى در سال  هاى بعد از فروپاشى چقدر کم شده. مى گفت که قبلاً در همین خیابان اصلى شهر سه کتابفروشى بزرگ و فعال بود که امروز همه آنها جایشان را به بار و رستوران داده اند.

او مترجم یک مرد ایرانى شده بود که براى تجارت در قرقیزستان زندگى مى کرد. او ما را به خانه اش دعوت کرد. خانه ساده و خوبى بود. او گفت که خرید و بازسازى این خانه که در بهترین نقطه شهر قرار داشت برایش حدود ۴۰ ملیون تومان تمام شده. او که مرد پنجاه واندى ساله بود، صادقانه براى ما درددل کرد که تصمیم دارد در قرقیزستان بماند و همسر قرقیزى یا روس بگیرد اما مشکلش این است که زبان قرقیزى نمى داند و هر چه هم به کلاس مى رود، بى فایده!

• دوراهى

من بین دوراهى گیر کرده بودم. دوستى فرانسوى که با او در دوشنبه آشنا شده بودم، دعوت شده بودم تا مدتى در جنوب هند، استان پوندیچرى، مهمان او و خانواده اش باشم و در روستاى او که همه ساکنینش اروپایى بودند زندگى کنم تا زبان انگلیسى ام تقویت شود، از سوى دیگر خودم دوست داشتم به تبت بروم. حتى به تنهایى. در این بین ربکا اصرار کرد که پیش از هر چیز ویزاى هند را از کنسولگرى این کشور در بیشکک بگیرم. به اداره کنسولگرى رفتیم تا فقط پرس وجویى بکنیم اما نمى دانم چطور شد که فرم پر کرده از سفارت بیرون آمدیم!

بگذریم. روى دور بدشانسى افتاده بودم. هند جزء معدود کشورهایى است که به خاطر جاذبه  هاى توریستى فراوان و پهناورى آن، ویزاى سه ماه و شش ماهه به توریست  ها مى دهد اما کنسول هند در بیشکک، به من و دو سه نفرى که همان روز تقاضاى ویزا کرده بودند، ویزاى یک ماهه داد. آن هم از تاریخ همان روز. یعنى شمارش معکوس براى رسیدن به هند شروع شده بود. وقتى از کنسول پرسیدم که چرا؟ به سادگى گفت چون تو زبان انگلیسى خوب نمى دانى! گفتم پس براى شما متاسفم چون اگر بخواهید روزى به ایران بیایید زبان انگلیسى پراکسنت شما به هیچ دردى نمى خورد و احتمالاً کنسول ایران هم به شما ویزا نمى دهد! خندید و شانه بالا انداخت. او به خاطر این ویزا از من ۶۰ دلار هم گرفت. من در شهر دوشنبه از کنسول هند پرس وجو کرده بودم، او که خودش مدتى در تهران بود و عاشق ایران بود، به من گفت که اگر بخواهم از تاجیکستان اقدام کنم، او با ۳۰ دلار ویزاى ۳ماهه یا شش ماهه به من مى دهد!

در همان حیص و بیص که دیدم الکى الکى دارم ویزاى هند را مى گیرم، دیدم که خواه ناخواه باید ویزاى پاکستان را هم بگیرم.

کارم در آمده بود... کارم شده بود از کنسول هند به کنسول پاکستان دویدن. به ما گفتند که کنسول پاکستان مطلقاً به توریست  هایى که در این خاک تقاضاى ویزاى پاکستان را مى کنند، ویزا نمى دهد اما از شانس ما کنسول پاکستان با دیدن ربکا که از ایالت یوتاى آمریکا بود، فیلش یاد هندوستان کرد. ربکا را به اتاقش دعوت کرد و گفت که من در دوره دانشجویى یک دوست عزیز داشتم که از ایالت یوتا بود. بعد از او پرسیده بود که این دختر ایرانیه خبرنگار که نیست؟

خدا را شکر که به ربکا گوشزد کرده بودم که اصلاً رو نکند من روزنامه نگار هستم. او هم گفته بود: نه. او داستان نویس است.

کنسول پرسیده بود: کتابش را همراهت دارى؟

او هم گفته بود که ما با کوله پشتى سفر مى کنیم چطور مى توانستیم کتاب قصه او را بیاوریم.

خیلى هم دروغ نگفته بود. سال گذشته کتاب قصه کودکانم منتشر شده بود. یادم است که بعداً وقتى در دهلى هم مجبور شدم براى برگشت به ایران، دوباره ویزاى پاکستان را بگیرم، مجبور شدم همین را بگویم. خلاصه در این یک مورد شانس آوردم و آنها ویزاى ترانزیت به من دادند. ویزاى دوهفته اى.

تا آخرین روز اقامتم هنوز نمى دانستم چه کار کنم. من براى ویزاى چین ۱۴۰ دلار در ایران پرداخته بودم و یک ماه هم در تهران معطل این ویزا مانده بودم، دلم واقعاً مى سوخت اگر نمى توانستم تبت را ببینم.

یک روز ربکا به من گفت که تصمیمش را گرفته و نه تنها به تبت نمى آید، بلکه اصلاً به چین هم نمى آید و قصد دارد که ویزاى قرقیزستان را تمدید کند و با دوست مشترکمان مدت بیشترى در قرقیزستان بماند.

دیگر فرصتى براى معطلى نبود. فرداى همان روز به قصد اوش حرکت کردم. از بچه  ها خداحافظى کردم و سفرم را به تنهایى شروع کردم.

من از بیشکک دوباره به اوش برگشتم. در اوش با چند دختر و پسر انگلیسى آشنا شدم و همگى یک جیپ کرایه کردیم و رفتیم به سمت شهرستان مرزى. نیمه شب به شهر مرزى کوچک رسیده بودیم که من یک کاروان کامیون را دیدم که کنار رستوران بین راهى ایستاده بودند. باران مثل نخ مى بارید و چشم چشم را نمى دید. به راننده جیپ گفتم که نگه دارد تا از راننده کامیون  ها بپرسم که هیچ کدام تا مرز نمى روند؟ هنوز تا مرز چیزى حدود ۴۰۰ کیلومتر مانده بود. داشتم در باران از جیپ پیاده مى شدم که دختر و پسرهاى انگلیسى جیغ زدند که نرو نرو خطرناک است! تو آنها را نمى شناسى. سرد بود و باران شر و شر مى بارید. من فقط فرصت کردم که بگویم: مردم ترس ندارند!

چند مرد کنار یک کامیون ایستاده بودند. چهره یک مرد میانسال اعتمادم را بیش از دیگران جلب کرد. به او گفتم که به مرز چین مى روى یا نه؟ و او گفت که بله. تا نیم ساعت دیگر راه مى افتیم. بعد گفتم که مى توانم با شما بیایم؟ گفتم: بله. کامیون من آن یکى است. شام خورده اى؟ گفتم: آره!

او با پسر یا برادر جوان ترش سفر مى کرد. مردى مهربان و دوست داشتنى. شبیه همه راننده کامیون  هاى دیگرى که در تاجیکستان و قرقیزستان سوار ماشینشان شده بودیم. جاده به شدت خرابى بود. باران مثل سیل مى بارید و من در اتاقک پشت صندلى  ها خوابیده بودم و فکر مى کردم که نکند من دیوانه شده ام؟ تنها با کسانى سفر مى کنم که هیچ آنها را نمى شناسم! چرا نمى ترسم؟ سئوالى که بارها و بارها وقتى به ایران آمدم، از من شد. از خودم مى پرسیدم: واقعاً نمى ترسى؟ دارى راستى راستى به تنهایى جهانگردى مى کنى! همان چیزى که از بچگى آرزویش را داشتى.

واقعیت همین بود. من آنقدر در آرزوى جهانگردى انفرادى بودم که وقتى تنها شدم، نه تنها هیچ نگرانى نداشتم، بلکه در حقیقت اصلاً بهش فکر نکردم. ماجرا و جذابیت  هاى سفر تازه در راه بود... این همان تیپ سفرى است که دوست دارم. تنها، با کوله پشتى در جاده  هایى که هیچ نمى شناسم و مردمى که پیشاپیش احساس مى کنم دوست داشتنى هستند. با آغوش باز به سمت جهان رفتم.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 1-دی-1384