تنهایی بزرگ است، خیلی بزرگ

از ایران تا هند - ۱۵

تنهایى بزرگ است، خیلى بزرگ

افسانه و سوزان. افسانه و سوزان. افسانه و سوزان...

دو زن تنهاى ایرانى در کیلومترها دور از ایران، دور از جایى که مى تواند طعم و بوى وطن را بدهد، اما نمى دهد براى آنها. افسانه فقط در کودکى در ایران زندگى مى کرد و دیگر هرگز به ایران پا نگذاشته بود و سوزان...

افسانه به پاتریک و من با لهجه قشنگ تهرانى اى که مدت ها در غرب زندگى کرده، گفت که زبان فارسى ا ش چندان تعریفى ندارد. مخصوصاً نوشتن فارسى اش بد است. او گفت که دوست ایرانى دیگرى هم دارد. زنى به نام سوزان. او گفت: سوزان طراح صفحات کامپیوترى است، تنها است، پولدار نیست، خط و زبان فارسى اش عالى است و... غمگین است. غمگین. خیلى غمگین...

پاتریک به خاطر من فردا ناهار سوزان را که تا به حال ندیده بود، به خانه دعوت کرد. بعد از رفتن سوزان، پاتریک به من گفت که تا پیش از من و سوزان و افسانه، هرگز با هیچ زن ایرانى مواجه نشده بود. پاتریک گفت شما زنان ایرانى شبیه زنان فرانسوى یا آلمانى یا حتى ایتالیایى نیستید زیرا وقتى شما یک زن فرانسوى را مى بینید انگار که همه زن هاى فرانسوى را دیده اید. همین طور زنان دیگر کشورهاى اروپا. از نظر او همه اروپایى ها و به خصوص آمریکایى ها بیش از حد شبیه به همدیگر هستند اما زنان ایرانى که او شناخته بود - یعنى من و سوزان و افسانه- هر کدام با دیگرى تفاوت داشت. به نظر پاتریک زن هاى ایرانى زن هاى جالب توجه، گرم و باسوادى بودند. سوزان زن باسواد میانسالى بود. چهل و اندى ساله، برنزه و از خلال گفت وگوهایش فهمیدم که اطلاعات خوبى در زمینه فرهنگ، تاریخ و جامعه شناسى دارد. هنوز از آغوش همدیگر بیرون نیامده بودیم که به من گفت: به به. دختر ایرانى! بعد هم مثل افسانه پرسید که چطور شد این دیوانگى به سرم زد تا تنها در شرق راه بیفتم و برسم به آنجا. به آخر دنیا. لب لب اقیانوس؟

باز هم جواب ساده اى داشتم براى این زن هم وطن تازه یاب. به او گفتم: به دلیل ساده جنون عشق!

همان شب ماجراى غم انگیز سوزان را از دهان افسانه و پاتریک شنیدم. سوزان با مردى آلمانى زندگى مى کرد. یک شب بعد از مدت ها، سوزان به خانه اش مى رود. همان شب او با مرد آلمانى تماس مى گیرد اما تلفن جواب نمى دهد. فرداى آن شب هم تماس مى گیرد و دوست او جواب نمى دهد. روز سوم، بسیار نگران مى شود و با عده اى از هندى ها در خانه مرد را مى شکنند و با جنازه مرد روبه رو مى شوند که از سه شب پیش در اثر سکته فوت شده بود! همه گفتند، خودم هم در رفتار و سکنات سوزان دیدم که چقدر آشفته است! واژه ها در بهترین و خوشبینانه ترین حالت، نارسا و ناکامل هستند. اما شاید حقیقت این است که واژه ها تنها منحرف کنندگان ذهن ما هستند از واقعیتى که به طرزى قطعى و انکارناپذیر غیرقابل توصیف اند. منظورم از اینها واژه «آشفته» است. آشفتگى وصف حال کامل یا حتى کافى براى وضعیت سوزان نبود.

دو روز بعد من، پاتریک و  هایدى به عیادت سوزان رفتیم! سوزان به دلیل همان وضعیت آشفتگى، در رانندگى با موتور بى دقتى کرده و از موتور پرت شده بود. پاى چپش آسیب دیده بود. سوزان در یک هتل شیک و بزرگ اما ساده زندگى مى کرد. سوزان روى تختش نشسته بود و از دیدن ما خوشحال به نظر مى رسید. نه، به نظر نه، واقعاً خوشحال بود. در آنجا چه کسى مى توانست به دیدن او، بانوى میانسال تنها، برود!

او به انگلیسى از دوست آلمانى اش حرف مى زند و مى گوید که او بهترین دوست زندگى اش بود. مى گفت که مردهاى آلمانى بهتر از مردهاى انگلیسى و فرانسوى هستند.کنار پنجره ایستاده بودم و چهره عصبى  هایدى و محزون پاتریک را مى دیدم که نمى دانستند چطور یک زن اندوهگین ایرانى را دلدارى دهند. مى دیدم که زن اندوهگین ایرانى، مضطرب است و اوضاع مالى خوبى ندارد. او براى آینده اش نگران بود و از آن بدتر احساس تنهایى مى کرد. من کنار پنجره ایستاده بودم و مى دیدم که تنهایى او بزرگ تر از آن بود که من بتوانم برایش کارى بکنم. حتى با یک بوسه یا چه مى دانم با قدم زدن و درددل کردن زیر درخت هاى عجیب و غریب حاشیه اقیانوس!

از سوزان وقتى جدا شدم که به من گفت: اگر مى خواهى براى زندگى به آورویل بیایى باید مطالعه کنى. مردم خوب هستند اما تنهایى بزرگ است. خیلى بزرگ...

• خوشبختى زیر خانه هاى پوشالى

همه مدت اقامت من در آورویل کمتر از یک هفته بود. صبح ها بیرون از خانه، در محوطه باغ مى نشستم و دفتر خاطره قرمزرنگم را که در دهلى، در حال خرید بودم، پر مى کردم. تا به حال ندیده بودم؛ در دهلى دفترم را روى ترازو کشیدند و براساس وزن آن، آن را به من فروختند. حالا این دفتر را خیلى دوست دارم. به یک دلیل ساده؛ همیشه یادآور نوعى آشنایى زدایى است.بعد در باغ قدم مى زدم و مى گذاشتم که سنجاب ها تا پنجه پاهایم به من نزدیک شوند و بعد مثل برق و باد از روى تنه درخت ها بالا بروند و لابه لاى انبوه شاخ و برگ ها گم شوند. همان روز اول یاد گرفتم که به رغم میلم در باغ و روى چمن ها، نه بنشینم و نه حتى مدتى طولانى بایستم! فقط کافى بود این کار را مى کردید تا بعد از دقایقى انواع مورچه و مارمولک و سوسک و... از تن و بدنتان بالا برود. درست مثل خانه صد سال تنهایى مارکز عزیز. احساس مى کردى که اگر کمى بیشتر از یک دقیقه در میان چمن ها بایستى، چمن ها و سرخس ها و پیچک ها قامتت را مى گیرند و بالا مى روند. آنقدر بالا که تو دیگر دیده نشوى! دیگر چیزى نباشى جز هند... جز جزیى از طبیعت وحشى هند...

بعدازظهرها با دوچرخه به مرکز ده مى رفتم تا به دوستان و خانواده ام  اى میل بزنم و در ده میان خانه هاى مردم محلى قدم بزنم. گفتم که هندى هاى کمى در آنجا زندگى مى کردند، مگر کسانى که به نحوى در کار ساخت و ساز و... همکارى داشتند. ده کوچک بود. خانه هاى هندى هم کوتاه و با سقف پوشالى بلند. سقف ها آنقدر بلند بودند که تا زمین مى رسیدند و آدم ها باید دولا دولا به داخل خانه مى رفتند. خانه ها اصلاً پنجره نداشت و از یک یا دو اتاق کوچک بسیار تاریک تشکیل مى شد. آشپزخانه هم چیزى نبود جز تنورى در ایوان یا اجاقى در وسط حیاط! هیچ یک از زن ها و دختران، به رغم اینکه با لبخند مفرط! جلوى دوربینم ظاهر مى شدند و دل نمى کندند از حرف زدن و گفتن و خندیدن، هیچ کدام مرا به داخل خانه هایشان دعوت نکردند. شاید من زیادى بد بار آمده بودم در تاجیکستان و افغانستان. در هند کسى تو را به خانه اش دعوت نمى کند. با حس کنجکاوى همیشگى ام توانستم تا حدودى از بیرون وضع خانه را ببینم. کار سختى نبود. خانه ها کوچک بود و آشفته. دیوارها سیاه و کثیف بودند و ظروف و لباس و... در هم ریخته با صاحب خانه هایى که همیشه خدا، همیشه تاریخ، لبخند به لب داشتند. لبخند بى ریاى پایان ناپذیر.

زن و مرد همه روز بیرون از خانه بودند و به کارهایشان مى رسیدند. رشک موى یکدیگر را زیر نور آفتاب مى جوریدند، غذا مى پختند، به موهایشان گل مى بافتند و روغن مى مالیدند، به سگ هاى کنار اجاق غذا مى دادند و لباس مى شستند...

باران و آفتاب همه زندگى مردم ساحل اقیانوس است. آفتاب هاى داغ. باران هاى بى امان... پوشال ها براى همین است. اینکه باران و آفتاب به داخل نفوذ نکند. خانه ها در اصل جایى براى در امان بودن بود، فقط. پناهگاهى براى باران و آفتاب تند و شب ها مردم، تخت هایشان را بیرون مى گذاشتند و مى خوابیدند.

به نظرم در هند مردم هنوز بهانه هاى زیبا یا زیادى دارند براى شاد بودن. همین که زیر ستاره ها هنوز مى توانند بخوابند، خوشبخت بودند. نبودند؟

همین که گل بافتن به مو، راه ساده اى براى دلپذیر بودن بود؟ همین که هنوز آفتاب و باران بود که مشکلاتشان بود؟ آفتاب و باران. همین. باورتان مى شود؟

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 11-اسفند-1384