زیباترین نیایش؛ نیایش خاروقی

ایران تا هند - ۶

زیباترین نیایش؛ نیایش خاروقى

فرداى آن روز، دم غروب سوار بر ماشینى بودیم که حکم مینى بوس را داشت و به خاروق مى رفت. ربکا اصرار داشت که زودتر به ارتفاعات خشک پامیر برسد. پیاده در حاشیه جاده مى رفتیم. جاده خلوت و بدون عبور و مرور بود. آفتاب ملایمى بود و اطرافمان کوه ها و تپه ها و مزارع سبز سبز و پر از صداى پرنده هایى که لابه لاى درخت هاى آلبالو و زردآلو جابه جا مى شدند. هنوز حسرت آن چند روزى را مى خورم که در آنجا از دست دادم. دلم مى خواست روزهاى بیشترى را با مردم و طبیعت آنجا سرکنم. صداى یک ماشین از پشت سر آمد. یک تویوتاى بزرگ که تویش پر از مسافر بود و همه تنگ هم نشسته بودند. تا ما را دیدند، نگه داشتند. توقف ماشین با صداى خنده و جیغ مسافران همراه بود. همه با صداى بلند مى گفتند: توریست! توریست! و از خنده ریسه مى رفتند. پرسیدند: کجا؟ گفتیم: خاروق. چند مرد و جوان تند پیاده شدند و کوله هاى ما را لاى هندوانه ها و گونى هایشان جا دادند و تنگ تر نشستند تا ما هم جا شویم. مردها و زن ها بى آنکه یکدیگر را بشناسند، با صداى بلند با هم حرف مى زدند. حکایت تعریف مى کردند. مى خندیدند. نیمه شب وقتى یک چوپان سوار شد، بلافاصله در ظرف ماست کیسه اى اش را باز کرد، دیگرى نان در آورد و هر کسى از آن با انگشت یا نان مقدارى خورد. بطرى هاى آبشان را دست به دست هم مى دادند تا از آن بخورند. دسته جمعى آواز مى خواندند و موقع خداحافظى هم با یک کلمه از هم جدا مى شدند...

راننده که مرد میانسال خنده رویى بود، هر از چند دقیقه رویش را به من که نزدیک او نشسته بودم، مى کرد و شستش را بلند مى کرد و مى پرسید: «زور؟» من هم بى آنکه بفهمم مى خندیدم. بعد از مدت کوتاهى فهمیدم که این علامت و پرسیدن «زور؟» یعنى اینکه همه چیز عالى است؟ خوب است؟ و من باز هم جواب مى دادم: زور... زور... واقعاً در تاجیکستان همه چیز «زور» بود. به جز پلیس که تا چشمش به توریست مى افتاد، از آنها پاسپورت مى خواست و دولت که به مردمش رسیدگى نمى کرد و تا مى توانست از توریست ها و کوهنوردان ارتفاعات پامیر، به اسم «مجوز عبور از ارتفاعات پامیر» و «مجوز اقامت در شهر» پول مى گرفت. وقتى به تاجیکستان مى روى براى رفتن به هر شهرى باید «مجوز» داشته باشى! یک دختر و پسر انگلیسى به ما گفتند که به جز ویزاى تاجیکستان، از لندن ویزاى عبور از پامیر را به بهاى هر نفر ۱۲۰ دلار، گرفته اند! اما ما هر کدام ۴۰ دلار دادیم و بعضى ها به ما گفته بودند که این مجوز اصلاً رسمى نیست و فقط برخى براى گرفتن حق و حساب، این موضوع را علم کرده اند. به هر حال ما به دنبال دردسر نمى گشتیم اما موضوع ناراحت کننده بود. دولت مى توانست با سرمایه گذارى هاى کوچک در مسیر ارتفاعات زیبا و منحصربه فرد پامیر و تبلیغ براى شرکت هاى سازنده لوازم کوهنوردى و ورزشى، یا استفاده از آب هاى معدنى جارى در منطقه پامیر که در جهان شهرت دارد، درآمدى آبرومندانه تر و بیشتر داشته باشد. هنوز در مینى بوس بودیم. خورشید پشت سر ما داشت غروب مى کرد و مسافران که تا آن موقع با یکدیگر مى گفتند و مى خندیدند و دندان هاى طلایشان را نشانمان مى دادند، ناگهان سکوت کردند. یکى از مردها به زنى گفت: بخوان. راننده نوار شاد تاجیکى را خاموش کرد. همه لبخند به لب سکوت کردند و زنى که از همه شوخ طبع تر بود و به خاطر اینکه من تلق و تلق از همه عکس مى گرفتم، وسط راه لباس هایش را عوض کرده بود، شروع کرد به خواندن یک قصیده کوتاه فارسى در مدح پنج تن. او لبخند مى زد و با صداى دورگه دلنشین روستایى مى خواند. ساده و بى تکلف. بعد از چند لحظه، نیایش تمام شد. همین...

من بعدها از این، از معبدها و زیارتگاه هاى زیادى دیدن کردم اما هیچ کدام این احساس عمیق و ساده اى را که آواز این زن روستایى تاجیک در من ایجاد کرد، نکرد... سکوت با صداى بلند نوار تاجیکى «دختران زیباى خاروق» شکسته شد. مسیر پرپیچ و خم بود و چون تقریباً تمام جاده خاکى، پر دست انداز و بسیار خطرناک بود، این مسیر ۵۰۰ کیلومترى بیش از ۲۴ ساعت با اتومبیل طول کشید! در اغلب مسیر یک طرف دره عمیق و بى حفاظ بود و طرف دیگر کوهستان. وقتى هم که مینى بوس به کف دره مى رسید، یک طرف چرخ ماشین در رودخانه خروشان بود و چرخ دیگرش در دیواره کوه. چیزى شبیه جاده پنجشیر در افغانستان! هر چه بیشتر مى گذشت و با مردم بیشتر آشنا مى شدم، بیشتر احساس مى کردم دولت تاجیکستان، دولتى است که به مردمش احترام نمى گذارد. چطور ممکن است که دولت نتواند فاصله بین ۳ شهر از ۴ شهر مهمش را آسفالت نکند؟! (من از جاده خجند اطلاعى ندارم) و چطور ممکن است، نتواند از منابع طبیعى کشور بهره مند شود؟ چطور ممکن است که برق روستاها قطع شود و دیگر هیچ وقت برق وصل نشود؟! و...

حدود ساعت ده شب، پلیس راه جلوى ماشین را گرفت و گفت که رودخانه طغیان کرده و شب را باید در مسافرخانه به سر ببرید و صبح زود دوباره راه بیفتید.

• خاروق

خاروق، قلب فلات پامیر است. تنها شهرى که صددرصد جمعیت آن اسماعیلى مذهب هستند و آنها به خاطر همین پیوند تاریخى ما با حسن صباح و خودشان، بیش از دیگران، در آرزوى دیدار یا به قول خودشان، زیارت ایران هستند. خاروق شهر کوچکى است که به خاطر اینکه از سال ها پیش خواهان استقلال و خودمختارى بوده و خود را از نظر نژاد، مذهب و تاریخ برتر از تاجیک ها مى دانند، دولت به آنها رسیدگى کمى مى کند. آنها به جز زبان محلى رایج که با آن حرف مى زنند، زبان فارسى را هم با تغییرى جالب توجه، مکالمه مى کنند. آنها در آخر افعال فارسى «گى» اضافه مى کنند و هیچ ضمیرى به آن نمى چسبانند. مثلاً براى خوردم، خوردى، خوردیم، مى گویند: من خوردگى، تو خوردگى، ما خوردگیم! صاحبخانه اى که ما در خانه پامیرى او ماندیم گفت: «پامیر تنها جا در جهان استگى که همه جمعیت آن اسماعیلى مذهب بودگى. ما امام داشتگى. امام ما حالا در سوئیس زندگى کردگى. او در نوشته ها و دیدارهاى خود از ما خواستگى که دروغ نگفتگى، بدگویى نکردگى و شراب نخوردگى. توصیه او به جوانان این بودگى که زبان انگلیسى را از آن خود کردگى تا با جهان امروز ارتباط برقرار کردگى. امام ما تاکنون سه دیدار در تاجیکستان داشتگى.»

دختر زیبارویش که در سى و سه سالگى قصد ازدواج داشت و در قفقاز رشته اقتصاد خوانده بود، در حالى که عکس هاى همسر سوئیسى اش را به من نشان مى داد، گفت: «مردم خاروق فقیر بودگى. او موسسه اى به نام «آقا خان» داشتگى که به وسیله آن به مردم کمک کردگى.»

در شبانه روز خاروق، فقط روزى ۲ تا ۳ ساعت برق هست. براى همین یخچال در خانه ها، اغلب نقش کمد را ایفا مى کند. خیابان ها، آسفالت نیست یا اگر هست بازمانده همان دوره شوروى است. آب لوله کشى ندارند و همه از آب چشمه استفاده مى کنند که به حیاط خانه هایشان لوله کشى شده. وضعیت توالت و حمام از این به بعد سفر، به یاد ماندنى است! توالت در تاجیکستان، در حقیقت یک اتاقک چوبى است که چاهى به اندازه و ابعاد آن، در زیر کنده شده. فضاى چاه و اتاقک توالت را تخته هاى چوب از هم جدا مى کند. در وسط این تخته هاى چوب، یک سوراخ کوچک ایجاد کرده اند که این، یعنى سوراخ چاه توالت. (به خاطر دارم که در روستاهاى قدیمى ایران هم توالت ها به همین شکل بود به علاوه اینکه آب هم مورد استفاده قرار مى گرفت.) در توالت هایى که من در تاجیکستان دیدم نه آب بود و نه دستمال کاغذى. در خانه اى که ما در آنجا چهار روز ماندیم، در یک کارتون، تعدادى روزنامه و کاغذ باطله به جاى دستمال کاغذى گذاشته شده بود! حمام هم در حقیقت اتاق انبارى بود که در کنارش آب روى اجاق هیزمى گرم مى کردند و با کاسه روى خود مى ریختند. در یک توالت بین راهى در تاجیکستان، تعداد تخته هایى که چاه را از اتاقک توالت مجزا مى کرد، به حدى کم بود که هر آن ممکن بود، با بى احتیاطى در چاه بیفتى! و البته چاه کاملاً دیده مى شد!

• راه سپید پامیر

کوهستان پامیر را همه کوهنوردان، صخره نوردان و جهانگردان این بخش از آسیا، به خاطر قله هاى بنام و ارتفاعات دست نیافتنى و «پس»- جاده هاى مالرو کوهستانى هاى زیبایش مى شناسند. بزرگ ترین یخچال طبیعى جهان هم در همین ارتفاعات است. مى شود کوهستان پامیر را اینطور توصیف کرد: کوهستان سنگى سر به فلک کشیده با رودخانه هایى خروشان در عمق دره ها و ارتفاعات آن و کوه نشینانى پراکنده در هر لکه سبز. کوهستانى زمخت اما زیبا که دامداران را دوست ندارد چون طبیعت، هیچ زمین هموارى به آنها ارزانى نکرده است. کوهستانى که در آن آخرین بازماندگان «گوسفند مارکوپولو»، با جثه هاى عظیم، خود را از تیررس شکارچیان دور نگه مى دارند و «یک» هاى نیمه وحشى و بزرگ جثه در ارتفاعات آن به خدمت انسان در آمده اند.

کوهستان پامیر، کوهستان ییلاق نشینان و قشلاق نشینانى است که غذاى اصلى آنها را نان با آرد نامرغوب و چاى سبز بدون شکر تشکیل مى دهد. کوهستان زندگى هاى سخت و جان هاى پرطاقت. برنامه این بود. ما باید خودمان را به روستایى در ارتفاع ۲۵۰۰ مترى مى رساندیم و از آنجا یک راهنما و بلد راه مى گرفتیم تا مسیرى را که از روى نقشه تعیین کرده بودیم، در مدت ۵ روز مى پیمودیم. روستاى «در بره» روستایى بود با کلبه هاى کوچک پامیرى که روى سنگلاخ ساخته شده بود. از سه طرف به کوهستان هاى برفى منجر مى شد و تنها از یک سو به دره اى ختم مى شد که زمانى نه خیلى دور، نه خیلى نزدیک در آنجا جاده ماشین رو خاکى بود. حالا از این جاده چیزى باقى نمانده. نیمى از آن را باران هاى فصلى و طغیان رودخانه هاى خروشان از بین برده و نیمى دیگر را ریزش کوه. روستا به روستا پیش آمدیم. در جاهایى پنج متر به پنج متر چشمه آب زلالى از دل زمین یا کوه بیرون مى زد و در جاهایى تا چند کیلومتر هیچ چشمه اى نبود. دور و بر تا چشم کار مى کرد، کوه هاى صخره اى خشک و دره هاى کوچک سبز بود. کوله هایمان هنوز سنگین بود و من هم هنوز بهبود پیدا نکرده بودم. دل درد داشتم و احساس ضعف مى کردم. با اینحال هیچ میلى هم به غذا نداشتم. شاید فقط در هر بیست کیلومتر، کسى را مى دیدم. از دور دو زن، یک مرد و سه نوجوان را دیدیم که با گام هاى بلند و تند به سمت ما مى آمدند. به مردها سلام گفتیم و رد شدیم اما زن ها از همان دور با لبخند به ما نزدیک شدند. کنار ما ایستادند و پرسیدند: «جوراب نخواستگى؟» کوله هاى ما به اندازه کافى سنگین بود و ما همه لوازم ضرورى را داشتیم. گفتیم: نه نخواستگیم. با چه بى خیالى اى هم گفتیم که: نه نخواستگیم! اما خیلى لازم نبود که از آنها دور شوم تا از «نه» گفتنم پشیمان شوم! آنها به ما گفتند که از دیروز صبح از روستاى «دربره» به راه افتاده اند و مى خواهند بروند به خاروق. جایى که پیاده هنوز بیش از ۲۴ ساعت دیگر باید راه مى پیمودند. دو شب در راه مى خوابند و در تاریکى دوباره به راه مى افتند تا برسند به خاروق و در آنجا جوراب هاى دستباف پشمى شان را بفروشند... فقر در کوه هاى پامیر اینطور است: آرام به خانه ها مى خزد و مردم نجیبانه و فروتنانه از او پذیرایى مى کنند! مثل مهمانى اجتناب ناپذیر. مثل خود طبیعت سخت.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق:‌ 10-آذر-1384