کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

زن روس در فنجان قهوه دختر قرقیز

زن روس در فنجان قهوه دختر قرقیز

در سرزمین چشم بادامی های مو مشکی، در خیابان های خلوت بیشکک، پایتخت قرقیزستان که تو هرگز نمی توانی در طول روز و در شلوغ ترین نقطه، جمعیتی بیش از 500 نفر ببینی، زنان بالا بلند روس با موهای بلوند، چشم های آبی و آرایش های تند، آنقدر به چشم می آیند که تو ناخوداگاه سرت را با آنها از این سو به آن سو  می چرخانی.

زیر درختان کهنسال خیابان های عریض بیشکک، زنان به دو دسته تقسیم می شوند: زنان مومشکی، آرام، با چشم های تیره بادامی و روحی شرقی؛ زنان اصیل قرقیزی. همان ها که در رمان های "چنگیز آیماتوف" مشهورترین نویسنده قرقیزی خوانده ایم. همان ها که وصفشان در "ماناس"، بزرگ ترین حماسه قرقیزی، بارها و بارها آمده. و زنان دیگر، زنان روس، بالا بلند و بلوند، با چشم های آبی و سبز و چهره های سرد.

میانگین در آمد ماهانه یک کارمند در قرقیزستان 50 دلار است. اساس اقتصاد آن بر دامداری و کشاورزی است و با این حال مردمی قانع و سرزنده در آن زندگی می کنند. مردمی که اوقات فراغت آنها در پارک ها، بارها و رستوران ها می گذرد. 90 در صد این مردم مسلمان سنی هستند اما در سراسر شهر به زحمت یک مسجد دیده می شود. زبان رسمی قرقیزی و روس است و نژادهای اصلی، قرقیز، روس و ازبک. وقتی 15 سال پیش اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید، دیگر چیز زیادی از سنت های تاریخی و حماسی این قوم سرکش باقی نمانده بود. از این رو شهر بیشکک چهره ای شبیه همه شهرهای کمونیستی و بلوک شرق را دارد. چهره ای زیبا اما سرد. درست شبیه زنان روس.

 

به زبان فارسی ایراددار گفت: "من به ایران آمده ام. من شش ماه در دانشگاه علامه طباطبایی زبان و ادبیات فارسی خواندم. من...". اگر به قرقیزستان رفته باشید و بدانید که مردم آنجا هیچ زبانی غیر از زبان قرقیزی یا روسی نمی دانند، می فهمید چه موهبتی است که از قضا با دختری آشنا شوی که زبان فارسی می داند، به ایران آمده است و خیابان ولی عصر و میدان ونک و دانشگاه علامه طباطبایی را هم می شناسد!

چشم های بادامی و باهوشش را به من دوخت و گفت: دانشگاه علامه طباطبایی، دانشگاه خوبی است؟

گفتم: خوب... یکی از بهترین ها در ایران.

نفسی به راحتی کشید و گفت: "من همیشه در اینجا به دوستانم می گویم که من افتخار می کنم که من در دانشگاه علامه طباطبایی درس خوانده ام!" او عادت داشت که اول همه جمله هایش، فاعل را تکرار کند. احتمالا استاد ایرانی او در دانشگاه علامه فرصت نکرده بود که به او "حذف به قرینه لفظی و معنوی" را بیاموزد!

دختر قرقیزی مترجم مرد میانسال ایرانی بود که به امید تجارت رب گوجه فرنگی، در بیشکک خانه خریده بود و در مدت 15 سالی که به قرقیزستان رفت و آمد می کرد،  نتوانسته بود زبان قرقیزی یا روسی را یاد بگیرد! برنامه بعدی او بعد از تاسیس کارخانه رب گوجه فرنگی، گرفتن یک زن روس بود! مرد ایرانی بالای 55 سال سن داشت.

دوست قدیمی من، فرزانه، برای دیدن من و همسفر امریکایی ام، به بیشکک آمد تا چند روزی را با هم باشیم. وقتی دختر قرقیزی فهمید که دوست من فال قهوه می گیرد، اول ساکت ماند. چون اصلا نمی دانست که فال قهوه یعنی چه. بعد وقتی که فهمید، مشتاق شد و قرار شد که روز بعد همگی به تنها رستوران ترک در بیشکک برویم. تنها جایی که در آن قهوه ترک پیدا می شد.

ته فنجان یک خروار قهوه چسبیده بود و نوار باریکی از قهوه دور تا دور لبه آن را پوشانده بود. فرزانه به سمت دختر قرقیزی خم شد و گفت: من تو را اصلا نمی شناسم. حتی نمی دانم که شوهر داری یا نه. ضمنا یادت باشد که فال در هر صورت خرافات است.

دختر قرقیز پرسید: چی است؟

فرزانه گفت: خرافات. یعنی... دروغ! باور به چیزهایی که حقیقت ندارد!

دختر مبهوت مانده بود. گفت: پس چرا فال می گیریم؟

توضیح دادن اینکه تو باید به چیزی اعتقاد پیدا کنی یا لااقل گوش بدهی که پیشاپیش می دانی، دروغ است، کار دشواری بود. از خیرش گذشتیم و فال شروع کرد.

رستوران پر از زنان روس بود. با لباس های رنگارنگ تابستانه. دختر قرقیز قبلا گفته بود که زنان قرقیز در بیشکک چه آتشی می سوزانند. گفته بود که مردهای قرقیز اغلب نه، گاهی، به زنان قرقیز خود خیانت می کنند. در بیشکک، رستوران ها غذای روسی سرو می کرد، بارها موسیقی روسی پخش می کردند و زبان رسمی بعد از قرقیزی روسی بود.

فرزانه گفت: تو شوهر داری. درست است؟

دختر قرقیز با چشم های مورب قهوه ای اش، معصومانه نگاه کرد و گفت: بلی.

فرزانه گفت: شوهر تو برای کار، زیاد به مسافرت می رود. نه؟

دختر گفت: بلی. بلی.

فرزانه گفت: شوهر تو همین حالا هم در مسافرت است. راه دور. فکر کنم. در شهر دوری است.

دختر باز هم سرش را به فرزانه نزدیک کرد و گفت: بلی. او در "اوش" است. او همیشه برای ماموریت به آنجا می رود.

زنی بالا بلند و بلوند از کنار میز ما گذشت. چند سر با او از این سوی رستوران به سمت دیگر رفت. مرد ایرانی به من گفت:" آن مردی که با آن زن بود را دیدی؟" دیده بودم. مردی سبزه رو با قدی متوسط که ویژگی چهره مردهای قرقیز یا روس را نداشت. مرد ایرانی گفت: "او ایرانی است. مشهدی. من در ایران او را می شناسم. او هم مرا می شناسد. در آنجا زن و بچه دارد. برای تجارت به اینجا می آید. اما ما هیچ وقت به روی خودمان نمی آوریم که همدیگر را می شناسیم. نه در ایران و نه در اینجا."

فرزانه گفت: "شوهر تو مرد خوبی است اما..." مکثی کرد و ادامه داد: "ببین، همه اینها خرافاته. یعنی ولش کن... از این گوش می شنوی، از اون گوش در می کنی..." دختر قرقیز سعی می کرد معنی اینهمه حرف های ضد و نقیض را بفهمد. او قطعا در مدت کوتاهی که در ایران بود، این وجه نقیضه گویی ایرانیان را ندیده بود.

فرزانه ادامه داد: "شوهر تو مرد خوبی است... اما... فکر می کنم که کمی خشن است... می دانی از آن مردها که هم خشن هستند و هم مهربان. حد وسط ندارند... می فهمی؟"

دختر سرتکان داد. اما از حالت چشم هایش پیدا بود که هنوز چیزی دستگیرش نشده.

فرزانه ادامه داد: "جوان و خوش قیافه هم هست. اتفاقا تو را هم خیلی دوست دارد. این قلب را می بینی. اینها... قلب بزرگ قشنگی است اما خود تو هم حواست جایی دیگر است. تو به کار فکر می کنی. می خواهی پیشرفت کنی. می خواهی زن موفقی باشی. این راه را می بینی؟ هان؟... تو با سختی از این راه می روی بالا. تو می خواهی به مقام و افتخار برسی اما... یک نفر هست که به تو حسودی می کند. یک مرد. من فکر می کنم که آن مرد... آن مرد شوهرت است".

من و ربکا الکی شروع کردیم به حرف زدن تا اگر فرزانه دارد در ذره های قهوه ای قهوه، رازی را می بیند که هر آن ممکن است، بر ملا کند، ما مثلا نشنویم.... اما ما می شنیدیم.

دختر خودش را بیشتر به فرزانه نزدیک تر کرد و گفت: بگو... بگو...

فرزانه گفت: "تو به جایی می رسی که می خواهی از شوهرت جدا شوی. شاید تا یک سال دیگر. عدد 12 برای تو افتاده. تا 12 هفته یا 12 ماه دیگر رازی بر تو آشکار می شود. خیلی تکان دهنده است. خیلی خیلی ناراحت می شوی اما قصه نخور... این خورشید را می بینی؟ درست بالای سر تو است. خورشید هم راز ها را آشکار می کند و هم حامی است. یک نیروی قدرتمند است که به تو کمک می کند."

دختر قرقیزی گفت: چه رازی؟

فرزانه من و من کرد و گفت: راستش نمی دانم.

دختر اصرار کرد: به من بگو.

فرزانه فنجان را جا به جا کرد. آن را به چشم هایش دور و نزدیک کرد و گفت: پای یک زن در میان است. یک زن قد بلند که خیلی خبیث است.

-           که چی هست؟

-           بد. بدجنس. اما خوب... خوشگل است. موهایش بلند است. می دانی... فکر می کنم که خیلی طرف خوشگل است...

روز بعد، دختر قرقیز را ندیدم. روز بعدی هم او را ندیدم. روزی که می خواستم از فرزانه و همسفر امریکایی ام هم جدا شوم و به سمت چین بروم، باز هم دختر قرقیز را ندیدم. موقع خداحافظی مرد میانسال ایرانی به من گفت: اگر تا سال دیگر به اینجا آمدی، به من سر بزن. من حتما تا آن موقع زن گرفته ام. زن روس!...

کوله پشتی روی دوشم بود. تنها، لا به لای آدم هایی که یا ازبک بودند یا قرقیز یا روس قدم می زدم و به این فکر می کردم که بگذار کمی بیشتر در این شهر راه بروم. داشتم در سرزمینی راه می رفتم که روس ها 15 سال پیش نظام سیاسی خودشان را جمع کرده بودند و رفته بودند اما یادشان رفته بود که زن هایشان را که مثل مفهوم فریبنده "حاکمیت طبقه کارگر" هنوز در خانه ها و ذهن ها، جا مانده بود، با خود ببرند. زنانی که زنان زمانی سرکش حماسه "ماناس" حالا بخاطر شبیه شدن به آنها، موهایشان را رنگ می کنند. زرد زرد. رنگی که هیچ به آنها نمی آید...

منتشر شده در روزنامه سرمایه 1384

بیشکک روس ها و قرقیزها

از ایران تا هند-۹

بیشکک روس ها و قرقیزها

در بیشکک تجربه متفاوتى داشتم. یک روز ربکا به من گفت که از یک دوچرخه سوار سوئیسى که این اواخر در تبت بود، شنیده است که دیگر تبت جاى جالبى نیست. دالایى لاما که مدت  ها پیش آنجا را ترک کرده و در شمال هند و آمریکا زندگى مى کند. مردم اصیل تبتى هم پراکنده شده اند در روستاهاى دوردست. امروزه در خود شهر لهاسا ۸۰ درصد چینى  هایى زندگى مى کنند که از شهرهاى دیگر به تشویق دولت آمده اند در لهاسا تا اصالت آنجا را از بین ببرند.

ربکا گفت: من فکر مى کنم که تبت دیگر دیدن نداشته باشد.

اما من هنوز دوست داشتم تبت را ببینم. در حقیقت هر آن چیزى براى من جالب است که در زمان جارى موجود است. یعنى برایم سئوال بود حالا که تبتى  ها و بودائیان قدیمى در لهاسا نیستند و ۸۰ درصد جمعیت آن را چینى  ها تشکیل مى دهند، این لهاسا چگونه لهاسایى است؟

اما به هر حال ربکا طور دیگرى فکر مى کرد و من سعى نمى کردم که او را متقاعد کنم. بخشى از جذابیت  هاى جهانگردى به همین است. همین که هر کسى علاقه شخصى خودش را دنبال کند.

چند روز گذشت و دوست مشترک من و ربکا از ایران به ما پیوست تا مدتى را با ما در قرقیزستان بماند.

از قضا روزهاى اقامت ما با جشن تحلیف ریاست جمهورى جدید بعد از انقلاب مخملى مصادف شده بود. هر روز تعداد زیادى پلیس، گروه ارکستر، خواننده و نوازنده به میدان اصلى شهر مى آمدند و براى مراسم روز جشن تمرین مى کردند. مردم آنها را دوره مى کردند و با موسیقى و آواز آنان، همراهى مى کردند. قرار بود ظرف چند روز آینده آن شهر کم جمعیت، میزبان بیشترین جمعیت کشورش باشد. مردم از شهرها و روستاهاى اطراف به بیشکک مى آمدند تا در روز جشن حضور داشته باشند.

شهر بیشکک شیک ترین شهر در طول سفرم بود. همه به سبک اروپایى زندگى مى کردند. اغلب در بیرون خانه غذا مى خوردند. بیشتر زنان آشپزى نمى دانستند. زنان روس در خیابان  ها حضور پررنگى داشتند و چهره آنها با قرقیزى  ها تفاوت شاخصى داشت. درخت  هاى بلند و قدیمى، ساختمان  هاى زیبا به سبک روسى، خیابان  هاى عریض، رستوران  هاى تمیز، پارک  هاى بزرگ و مجسمه  هاى زیبا و عظیم الجثه چهره شهر را آرامبخش مى کرد بخصوص که جمعیت هم آنقدر کم بود که به زحمت مى شد در طول یک روز در میدان اصلى شهر مثلاً ۵۰۰ نفر آدم را دید... توریست هایى که از سمت شوروى آمده بودند مى گفتند که اینها ویژگى شاخص همه کشورهاى کمونیستى بلوک شرق است. آنها مى گفتند که به طرز کسل کننده اى همه این شهرها به یکدیگر شباهت دارند و هیچ کدام وجه تمایز قابل توجهى با دیگرى ندارد.

دو طرف میدان گاه اصلى شهر که قرار بود مراسم تحلیف در آنجا صورت گیرد، پله بود و مردم از بعدازظهر روز جشن، شروع کرده بودند به جمع شدن. مراسم رسمى از صبح شروع شده بود اما از بعدازظهر تا نیمه شب مراسم مردمى بود. در مراسم صبح، دورتا دور میدان را پلیس  ها بسته بودند و هیچ کس حق ورود یا نزدیک شدن نداشت اما از بعدازظهر که جشن عمومى شده بود، صداى موسیقى و آواز و آتش بازى شهر را به لرزه انداخت. صدها نفر - این تعداد براى جمعیت قرقیزستان که کلاً ۵ میلیون نفر است، قابل توجه است - در میدان اصلى جمع شده بودند و در مراسم رقص و آواز شرکت مى کردند. عکاسان دوره گرد، دوره گردهایى که کارشان پوشاندن لباس  هاى سنتى قرقیزى بود و دست فروش  ها بازار داغى داشتند، حتى دیدم که کسى شتر و یک اسب کوتاه خزر آورده بود و بچه  ها را سوارى مى داد. یکى دو جوان خلاق هم با دوچرخه  هایشان سه چرخه درست کرده بودند و یک اتاقک روى آن سوار کرده بودند و مردم را با آن مى گرداندند. من براى اولین بار یک جشن عمومى واقعى را از نزدیک دیدم و تا توانستم عکس گرفتم.

از قضا با دختر قرقیزى آشنا شدیم که ۶ ماه در دانشگاه علامه تهران، درس زبان فارسى خوانده بود. فارسى را تقریباً به خوبى حرف مى زد و مى گفت: من افتخار مى کنم که توانستم در دانشگاه علامه تهران درس بخوانم. او برایم تعریف کرد که زنان روسى در اینجا میان خانواده  ها چه آتشى مى سوزانند و فرهنگ کتابخوانى در سال  هاى بعد از فروپاشى چقدر کم شده. مى گفت که قبلاً در همین خیابان اصلى شهر سه کتابفروشى بزرگ و فعال بود که امروز همه آنها جایشان را به بار و رستوران داده اند.

او مترجم یک مرد ایرانى شده بود که براى تجارت در قرقیزستان زندگى مى کرد. او ما را به خانه اش دعوت کرد. خانه ساده و خوبى بود. او گفت که خرید و بازسازى این خانه که در بهترین نقطه شهر قرار داشت برایش حدود ۴۰ ملیون تومان تمام شده. او که مرد پنجاه واندى ساله بود، صادقانه براى ما درددل کرد که تصمیم دارد در قرقیزستان بماند و همسر قرقیزى یا روس بگیرد اما مشکلش این است که زبان قرقیزى نمى داند و هر چه هم به کلاس مى رود، بى فایده!

• دوراهى

من بین دوراهى گیر کرده بودم. دوستى فرانسوى که با او در دوشنبه آشنا شده بودم، دعوت شده بودم تا مدتى در جنوب هند، استان پوندیچرى، مهمان او و خانواده اش باشم و در روستاى او که همه ساکنینش اروپایى بودند زندگى کنم تا زبان انگلیسى ام تقویت شود، از سوى دیگر خودم دوست داشتم به تبت بروم. حتى به تنهایى. در این بین ربکا اصرار کرد که پیش از هر چیز ویزاى هند را از کنسولگرى این کشور در بیشکک بگیرم. به اداره کنسولگرى رفتیم تا فقط پرس وجویى بکنیم اما نمى دانم چطور شد که فرم پر کرده از سفارت بیرون آمدیم!

بگذریم. روى دور بدشانسى افتاده بودم. هند جزء معدود کشورهایى است که به خاطر جاذبه  هاى توریستى فراوان و پهناورى آن، ویزاى سه ماه و شش ماهه به توریست  ها مى دهد اما کنسول هند در بیشکک، به من و دو سه نفرى که همان روز تقاضاى ویزا کرده بودند، ویزاى یک ماهه داد. آن هم از تاریخ همان روز. یعنى شمارش معکوس براى رسیدن به هند شروع شده بود. وقتى از کنسول پرسیدم که چرا؟ به سادگى گفت چون تو زبان انگلیسى خوب نمى دانى! گفتم پس براى شما متاسفم چون اگر بخواهید روزى به ایران بیایید زبان انگلیسى پراکسنت شما به هیچ دردى نمى خورد و احتمالاً کنسول ایران هم به شما ویزا نمى دهد! خندید و شانه بالا انداخت. او به خاطر این ویزا از من ۶۰ دلار هم گرفت. من در شهر دوشنبه از کنسول هند پرس وجو کرده بودم، او که خودش مدتى در تهران بود و عاشق ایران بود، به من گفت که اگر بخواهم از تاجیکستان اقدام کنم، او با ۳۰ دلار ویزاى ۳ماهه یا شش ماهه به من مى دهد!

در همان حیص و بیص که دیدم الکى الکى دارم ویزاى هند را مى گیرم، دیدم که خواه ناخواه باید ویزاى پاکستان را هم بگیرم.

کارم در آمده بود... کارم شده بود از کنسول هند به کنسول پاکستان دویدن. به ما گفتند که کنسول پاکستان مطلقاً به توریست  هایى که در این خاک تقاضاى ویزاى پاکستان را مى کنند، ویزا نمى دهد اما از شانس ما کنسول پاکستان با دیدن ربکا که از ایالت یوتاى آمریکا بود، فیلش یاد هندوستان کرد. ربکا را به اتاقش دعوت کرد و گفت که من در دوره دانشجویى یک دوست عزیز داشتم که از ایالت یوتا بود. بعد از او پرسیده بود که این دختر ایرانیه خبرنگار که نیست؟

خدا را شکر که به ربکا گوشزد کرده بودم که اصلاً رو نکند من روزنامه نگار هستم. او هم گفته بود: نه. او داستان نویس است.

کنسول پرسیده بود: کتابش را همراهت دارى؟

او هم گفته بود که ما با کوله پشتى سفر مى کنیم چطور مى توانستیم کتاب قصه او را بیاوریم.

خیلى هم دروغ نگفته بود. سال گذشته کتاب قصه کودکانم منتشر شده بود. یادم است که بعداً وقتى در دهلى هم مجبور شدم براى برگشت به ایران، دوباره ویزاى پاکستان را بگیرم، مجبور شدم همین را بگویم. خلاصه در این یک مورد شانس آوردم و آنها ویزاى ترانزیت به من دادند. ویزاى دوهفته اى.

تا آخرین روز اقامتم هنوز نمى دانستم چه کار کنم. من براى ویزاى چین ۱۴۰ دلار در ایران پرداخته بودم و یک ماه هم در تهران معطل این ویزا مانده بودم، دلم واقعاً مى سوخت اگر نمى توانستم تبت را ببینم.

یک روز ربکا به من گفت که تصمیمش را گرفته و نه تنها به تبت نمى آید، بلکه اصلاً به چین هم نمى آید و قصد دارد که ویزاى قرقیزستان را تمدید کند و با دوست مشترکمان مدت بیشترى در قرقیزستان بماند.

دیگر فرصتى براى معطلى نبود. فرداى همان روز به قصد اوش حرکت کردم. از بچه  ها خداحافظى کردم و سفرم را به تنهایى شروع کردم.

من از بیشکک دوباره به اوش برگشتم. در اوش با چند دختر و پسر انگلیسى آشنا شدم و همگى یک جیپ کرایه کردیم و رفتیم به سمت شهرستان مرزى. نیمه شب به شهر مرزى کوچک رسیده بودیم که من یک کاروان کامیون را دیدم که کنار رستوران بین راهى ایستاده بودند. باران مثل نخ مى بارید و چشم چشم را نمى دید. به راننده جیپ گفتم که نگه دارد تا از راننده کامیون  ها بپرسم که هیچ کدام تا مرز نمى روند؟ هنوز تا مرز چیزى حدود ۴۰۰ کیلومتر مانده بود. داشتم در باران از جیپ پیاده مى شدم که دختر و پسرهاى انگلیسى جیغ زدند که نرو نرو خطرناک است! تو آنها را نمى شناسى. سرد بود و باران شر و شر مى بارید. من فقط فرصت کردم که بگویم: مردم ترس ندارند!

چند مرد کنار یک کامیون ایستاده بودند. چهره یک مرد میانسال اعتمادم را بیش از دیگران جلب کرد. به او گفتم که به مرز چین مى روى یا نه؟ و او گفت که بله. تا نیم ساعت دیگر راه مى افتیم. بعد گفتم که مى توانم با شما بیایم؟ گفتم: بله. کامیون من آن یکى است. شام خورده اى؟ گفتم: آره!

او با پسر یا برادر جوان ترش سفر مى کرد. مردى مهربان و دوست داشتنى. شبیه همه راننده کامیون  هاى دیگرى که در تاجیکستان و قرقیزستان سوار ماشینشان شده بودیم. جاده به شدت خرابى بود. باران مثل سیل مى بارید و من در اتاقک پشت صندلى  ها خوابیده بودم و فکر مى کردم که نکند من دیوانه شده ام؟ تنها با کسانى سفر مى کنم که هیچ آنها را نمى شناسم! چرا نمى ترسم؟ سئوالى که بارها و بارها وقتى به ایران آمدم، از من شد. از خودم مى پرسیدم: واقعاً نمى ترسى؟ دارى راستى راستى به تنهایى جهانگردى مى کنى! همان چیزى که از بچگى آرزویش را داشتى.

واقعیت همین بود. من آنقدر در آرزوى جهانگردى انفرادى بودم که وقتى تنها شدم، نه تنها هیچ نگرانى نداشتم، بلکه در حقیقت اصلاً بهش فکر نکردم. ماجرا و جذابیت  هاى سفر تازه در راه بود... این همان تیپ سفرى است که دوست دارم. تنها، با کوله پشتى در جاده  هایى که هیچ نمى شناسم و مردمى که پیشاپیش احساس مى کنم دوست داشتنى هستند. با آغوش باز به سمت جهان رفتم.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 1-دی-1384

قرقیزستان؛ سرزمین مخمل سبز

از ایران تا هند-۸

قرقیزستان، سرزمین مخمل سبز

تمام شد راه سپید تاجیکستان و ما از جاده اى نه سپید و نه هموار که سیل تکه هاى بزرگى از آن را کنده و برده بود با یک کاروان کامیون یا به قول خودشان «truck» وارد کشور سوم شدیم؛ قرقیزستان. چهار روز در شهر «مرغاب» در تاجیکستان که ۵۰۰ کیلومتر تا مرز قرقیزستان فاصله داشت، منتظر ماندیم. در این شهر کوچک خیلى فقیر که نیمى از آن را قرقیزها تشکیل مى دادند و نیمى دیگر را تاجیک، چهار روز مهمان پشه هاى گزنده وحشتناکى بودیم که آه از دمار همه توریست ها درآورده بود. توریست ها تا به همدیگر مى رسیدند از پشه هاى مرغاب مى پرسیدند. صورت و بدن بعضى از آنها واقعاً خنده دار شده بود. آنقدر که پشه  گزیده بودشان. آخر شهر «مرغاب» در کنار یک تالاب بزرگ واقع است. در مهمانخانه ما که یک خانه قرقیزى دو سه اتاقه بود با جوانى بلژیکى آشنا شدیم که او هم عازم قرقیزستان بود. در بلژیک استاد دانشگاه بود و هر از گاهى براى سازمان ملل هم کار مى کرد. او سه زبان آلمانى، انگلیسى و روسى را به خوبى حرف مى زد. به ما گفت که بارها این مسیر را آمده است چون همسرش قرقیزى است. بعد عکس همسر قرقیزى و پسر یک ساله اش را به ما نشان داد. براى من و ربکا جالب بود. بعد از او باز هم غربى هایى را دیدم که همسران شرقى انتخاب کرده بودند. در جنوب هند با مردى ایتالیایى آشنا شدم که همسرى هندى داشت و با دو فرزندشان در جنوب هند، در شهر عجیب «آورویل» زندگى مى کردند. به نظرم یک نوع آگاهى در این انتخاب ها وجود دارد. شاید آگاهى در اینکه با همسران شرقى مى توان زندگى تلطیف شده تر و امن ترى داشت. شاید. سوار بر کامیونى که راننده و شاگرد آن ازبک بودند، مسیر ۵۰۰ کیلومترى را از یک صبح تا شب طى کردیم. کاروان ما چهار کامیون بزرگ خالى بودند که مى رفتند تا نزدیک شهر «اوش» در قرقیزستان و از آنجا مى رفتند به چین تا محموله بار کنند و برگردند به تاجیکستان. آنها از هر کدام ما ۱۰ دلار گرفتند. به خاطر اینکه در این مسیر هیچ ماشینى رفت و آمد نمى کند توریست ها یا کسانى که به هر دلیل مجبورند از این مسیر بگذرند چاره اى ندارند جز اینکه با کامیون ها همسفر شوند. در یک کامیون من و ربکا بودیم. در یک کامیون دیگر دو جوان تاجیک و در کامیونى دیگر هم یک زن که بعداً معلوم شد مامور مرزى است. اداره مرزى بین دو کشور، ساده و خنده دار بود. در کتاب راهنماى ما نوشته بود که حتى ممکن است در بعضى روزها هیچ مامورى در اداره گمرک نباشد و شما مى توانید بدون مهر خروج، خارج شوید! اداره مرزى در نوک کوهى است که کامیون ها با هن و هن خودشان را به آن رساندند. اداره مرزى دو کانکس است که به هم وصل شده اند. وقتى وارد شدیم تعدادى مرد و یکى دو زن مامور با لباس هاى فرم داشتند تند و تند نان و هندوانه و سودا مى خوردند. مى خندیدند و عاروق مى زدند. بعدازظهر بود. به ما هم تعارف کردند. بعد هندوانه هایشان را کنار گذاشتند و دفترهایشان را درآوردند و با مهربانى و سرعت مهر خروج را زدند. یکى از آنها که میانسال بود وقتى فهمید من ایرانى هستم گفت: تو ایرانى هستى. همزبان ما. با تاجیک ها ازدواج نمى کنى؟

از این قصه تکرارى خسته شده بودم. گفتم: توى (شوهر) کرده ام.

بعد پرسید: تاجیکستان چطور بود؟

به روش خودشان، شستم را بلند کردم و گفتم: زور! زور! گویا این آخرین بارى بود که در زندگى ام به کسى گفتم: زور! و این واژه برایش مفهوم خوشایندى داشت.

۳۰۰-۲۰۰مترى پیاده رفتیم. وارد خاک قرقیزستان شدیم. همیشه ورود به یک کشور تازه از مرز زمینى، حال و هواى خاصى دارد. مرزهاى سیاسى، مرزهاى فرهنگى ایجاد مى کند و مرزهاى فرهنگى، مرزهاى انسانى. با این حال من در این سفر فهمیدم که انسان و فرهنگ فراتر از مرز سیاسى عمل مى کنند. مى دیدم کسانى که در نخستین شهرها یا نزدیکترین شهرها به مرز زندگى مى کنند، داراى فرهنگ و آداب بسیار نزدیکى با آن سوى مرز هستند. مردمى که مثلاً در داخل کشور قرقیزستان به سر مى برند اما همجوار مرز تاجیکستان هستند، خیلى بیشتر شبیه تاجیک ها هستند تا قرقیزهاى آن سوتر. دیگر داشت تاریک مى شد که بعد از اداره مرزى قرقیزستان، رسیدیم به یک پست بازرسى بین راهى. سه مرد در یک کانکس بودند. چهره قرقیزى ها کاملاً با تاجیک ها متفاوت است. چهره اى مغولى یا ترکى دارند. درشت اندامند با چشم هاى مورب و پلک هاى پف آلود. دو جوان تاجیک که در کامیون دیگرى بودند و در طول سفر با یکدیگر آشنا شده بودیم، نزد ما آمدند و گفتند که کامیون ها تا خود شهر اوش نمى روند و از اینجا مى روند به سمت مرز چین. یک راننده اینجا هست که مى گوید اگر ما بخواهیم ما را تا اوش مى برد.

قبول کردیم. از راننده کامیون ها خداحافظى کردیم و کنار کانکس پیاده شدیم. موقع دور شدن کامیون ها، راننده ها براى ما دست تکان مى دادند و به زبان ازبک چیزى گفتند که ما نفهمیدیم. در طول راه با راننده کامیون هاى زیادى همسفر شدم. در قرقیزستان و چین، زبان فارسى و حتى انگلیسى دیگر کاربردى نداشت و ما مجبور بودیم از آن پس از زبان بین المللى «علم و اشاره» استفاده کنیم که خیلى بامزه بود و ما و مخاطبان ما را هم به خطا مى انداخت و هم به خنده. با سر و صورت و دست و پا و چشم و ابرو با یکدیگر حرف مى زدیم و جالب اینکه اغلب هم زبان همدیگر را مى فهمیدیم. مى گویند خداوند در یکى از هفت روز خلقت به هر آدم، به هر قوم چیزى داد. اگر این طور باشد سهم ملت تاجیک از خداوند، قلبى بزرگ با زمین هاى کم بود و سهم ملت قرقیز زمین هاى سبز بزرگ و گوسفندان کم. به نظر تقسیم ناعادلانه اى مى رسد. پامیرى ها زمین ندارند که گوسفندانشان را بچرانند و قرقیزها گوسفند ندارند تا در چراگاه هاى سبز، واقعاً سبز و وسیعشان بچرند. قرقیزها چیز دیگرى هم دارند که گویا در جهان بى همتا است. اسب هاى وحشى. گله اسب هاى وحشى و نیمه وحشى که در حاشیه جاده پا به پاى ماشین مى دویدند یا در فاصله اى دورتر در بستر سبز چمن تاخت و تاز مى کردند، منظره بى نظیرى بود. بى نظیر و فراموش نشدنى. قرار بود که راننده تاکسى برود و زود برگردد و ما را به اوش برساند. اما انتظار ما از نیم ساعت رسید به ۴ ساعت. شب بود و تمام آن ۴ ساعت را در کانکس بازرسى با پلیس ها بودیم. براى ما سفره شام انداختند. غذاى آنها نان بود و هندوانه و روغن محلى. ما هم تن ماهى شیلان خودمان را داشتیم و با آنها هم غذا شدیم. پلیس هاى قرقیز مهربان به ما گفتند که عکس بگیریم. گرفتیم. بعد از ایران پرسیدند. از آمریکا. از اینکه دولت ایران و آمریکا با هم دشمن هستند اما من و ربکا دوست! از خودشان گفتند و زن و بچه هایشان. از اسب هاى وحشى گفتند و اینکه وقتى در روستاها پسرى عاشق دخترى مى شود، شبانه با اسب به خانه دختر مى رود و او را مى دزدد. از هندوانه هایشان گفتند که مثل عسل شیرین است و از مرتع که در ۵ ماه از سال فوق العاده زیبا است. از بهار تا اواسط تابستان. و آنقدر حرف زدیم و راننده تاکسى نیامد که همه خوابمان گرفت. بیرون باران مى آمد. دیگر داشتیم کیسه خواب هایمان را درمى آوردیم تا در گوشه کانکس بخوابیم که صداى بوق ماشین آمد. ما و دو جوان تاجیک که خیلى مودب و مهربان بودند و براى کار به اوش مى رفتند، سوار تاکسى شدیم و از پلیس هاى مهمان نواز خداحافظى کردیم. آنها از ما پرسیدند که آیا ما از همان مرز به تاجیکستان برمى گردیم و آیا ممکن است که روزى روزگارى در یک گوشه جهان باز هم همدیگر را ببینیم؟ هیچ کس هیچ چیز از آینده نمى دانست. آنها زیر باران ایستادند و براى ما که با تاکسى از آنها دور مى شدیم، دست تکان دادند. در آن تاریکى، زیر نور تنها لامپ و باران که مثل نخ مى بارید.

• اوش

سه روز در اوش ماندیم. شهر قدیمى و زیبا که یک اثر تاریخى قدیمى داشت. یک مکان تاریخى مقدس که تونلى در درون آن بود و مردم اعتقاد داشتند که اگر زنان نازا از این تونل سر بخورند و به آخر آن برسند، حتماً باردار مى شوند. ساعت ۳ صبح رسیدیم به اوش. مى خواستیم به مسافرخانه مخصوص توریست ها که آدرسش را داشتیم برویم اما دو همسفر تاجیک اصرار کردند که شب را در خانه خواهر آنها که فارسى را خوب حرف مى زند، بمانیم. قبول کردیم چون نمى دانستیم که ساعت ۳ صبح مسافرخانه اى که مى خواهیم برویم در را به روى ما باز مى کند یا نه. اسم خواهر مرد تاجیک، زیبا بود. با همسر و دختر کوچکش زندگى مى کرد. تحصیلکرده بود و اهل رمان خوانى. از او خوشم آمد. ساده و مهربان و باشعور بود. گفت که تاجیک ها در قرقیزستان اجازه کار دولتى ندارند. چون بى کارى زیاد است و قرقیزها مى گویند که باید اول همه قرقیزها به سر کار بروند و بعد نوبت به تاجیک ها و ازبک ها مى رسد. گفت که در قرقیزستان سه قوم زندگى مى کنند: قرقیزها، ازبک ها که خیلى کثیف هستند و تاجیک ها. تا نزدیک صبح از رمان هاى روسى داستایوفسکى و تولستوى و چخوف با هم حرف زدیم و او رمان هاى بزرگ جهان را که به زبان روسى ترجمه شده بود و خوانده بود، مى آورد و به من نشان مى داد.

همسر او مرد جوانى بود که همه دندان هایش از طلا بود. صبح از او پرسیدم که چرا همه دندان هایتان از طلا است؟ زیبا و شوهرش خندیدند. زیبا با لهجه زیباى تاجیکى اش گفت که چون شوهرش دهاتى است! و شوهرش گفت براى اینکه دندان طلا در قرقیزستان و تاجیکستان ارزان تر از دندان سفید است. همه دندان هاى او حدود ۶۰۰ دلار مى ارزید! این پول خیلى زیادى است براى تاجیک ها که میانگین درآمدشان ۲۰ دلار در ماه و قرقیزها که میانگین درآمدشان ۵۰ دلار در ماه است. بعداً از جایى دیگر شنیدم که در کشورهاى کمونیستى چون کسى حق پس انداز کردن پول نداشت، مردم به این ترفند، پس انداز مى کردند و این رسم تا به امروز در دهان مردم به یادگار مانده! از شوهر زیبا پرسیدیم که وقتى کسى مى میرد، دندان هاى طلایش را هم با او دفن مى کنند؟ باز خندید و گفت: بیشتر مردم موقع مرگ، دندان هاى طلایشان را مى دهند به وارثان. طلا و پول در قرقیزستان و تاجیکستان خیلى کم است. پدر اوش هم «منتو» بود. غذایى که اولین بار آن را در افغانستان خوردم تا قرقیزستان هم طرفدار داشت. مردم اغلب به سبک اروپایى ها لباس مى پوشیدند و از بعد از ظهر در رستوران ها و بارها بودند تا آخر شب. اوش هم از آن شهرهایى است که شب هایش هم زنده است. البته نه شبیه هند و افغانستان و پاکستان. شب هاى اوش، نورانى است و مردم در کافه ها آواز مى خوانند و موسیقى فارسى گوش مى دهند. بازار تره بار باز است و درست مثل اینکه وسط روز باشد مردم در کوچه و خیابان با یکدیگر مى ایستند و گپ مى زنند و مى خندند.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 24-آذر-1384