کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

کوله پشتی

جهانگردی و ایرانگردی ماجراجویانه

راه سپید برای دخترکان مسافر

از ایران تا هند-۷

راه سپید براى دخترکان مسافر

در روستاهایى که در آن چند درخت زردآلو بود، مردم زردآلو را قاتق نان و چایشان مى کردند و مى خوردند یا اگر پیازچه وحشى بود همان را قاتق مى کردند. در راه با تک خانه هاى زیادى روبه رو شدیم که سطح صاف و سبز آن به زحمت فقط کفاف یک خانواده را مى داد و تا کیلومترها هیچ خانه یا روستاى دیگرى نبود چون فقط سنگ بود و سنگ. در راه زنان زیادى از همین تک خانه ها یا روستاها از ما با چاى و نان و زردآلو- خوشمزه ترین زردآلویى که من در سراسر عمرم خوردم- پذیرایى کردند و موقع خداحافظى در جاده اى که ما مى خواستیم از آن ادامه مسیر بدهیم، مى ایستادند و مى گفتند: راه سپید! راه سپید! یعنى: سفر به خیر. فکر مى کنم این استعارى ترین و زیباترین واژه هایى است که مى شود براى خداحافظى با یک مسافر گفت: راه سپید مسافر...

یک شب در «در بره» در خانه مردى که اسمش چهارشنبه بود، ماندیم. همه اسامى هفته در این ده زندگى مى کردند: آدینه، شنبه، دوشنبه و... تقریباً تمامى اهالى ده که در ده بودند و همراه گوسفندان به مراتع در ارتفاعات نرفته بودند، در کمتر از یک ساعت در خانه چهارشنبه جمع شدند تا ما را ببینند و از ما باز و باز سئوال کنند که کى هستیم؟ از کجا آمده ایم؟ براى چه آمدیم؟ مرد نداریم یا داریم؟ اگر داریم چرا مردمان نیامده؟ اگر داریم چند بچه داریم؟ پول دار هستیم یا نیستیم؟ جوراب پشمى مى خریم یا نمى خریم؟ بلد راه ما مرد ۳۶ ساله اى با نام «سر کار» بود. دو فرزند داشت و موقع حرکت، زنش به بدرقه ما آمد. ساعت ۶ صبح، وقتى که نور خورشید تازه نوک قله هاى برفى را روشن کرده بود با خرش به راه افتادیم. کوله هایمان را بار خر سفید او کرده بودیم و او پیش از حرکت به دست هر کدام مان یک چوب دست سفید و محکم داد. چهارشنبه و دو زن روستایى دیگر ما را تا بیرون ده و تا یک تکه زمین سبز که آنها در آنجا گندم مى کاشتند، بدرقه کردند. وقتى مى خواستند از ما جدا شوند، یکى از زن ها که مدام صمغ طبیعى سیاه رنگى مى جوید، به ما گفت: گفتید که سال دیگر که آمدید به خانه من مى آییدها! یادتان نرود. من منتظرم. خانه من. خانه صفورا! بعد همگى در جاده باریک و مالرویى که ما آن را طى مى کردیم، ایستادند. دو دست شان را جلوى شکم به هم گره زدند و گفتند: راه سپید... راه سپید... راه سپید....

شاید حقیقتاً «راه سپید» گفتن هاى آنها بود که باعث شد من در تمام طول این راه دراز، به هیچ مشکلى برنخورم. گویى حقیقتاً در راهى سپید گام مى گذاشتم که همه مردم سر راه آن، سفیدجامه بودند و همه رویدادها منشایى نورانى داشتند!

راه سپید پامیر، زیبا بود. سخت بود. رنگارنگ بود. هر کوهستان، به رنگى؛ قهوه اى، خاکى، سرخ، آبى، نقره اى، سبز و ... «سرکار» قوى بود و طرز گام برداشتنش دقیقاً شبیه به گام هاى کسى که «تایى چى» مى داند. موزون. هماهنگ و پر قدرت. وقتى پشت سرش راه مى رفتى و به پاهایش نگاه مى کردى، احساس مى کردى که مى توانى با حرکات موزون آن، تمرکز بگیرى. با تمام اینها من به شدت مریض بودم و با پررویى با آنها پیش مى رفتم، گاهى همراه آنها و گاهى عقب افتاده از آنها. هنوز دل درد شدیدى داشتم و به خاطر ضعف و فشار هوا، عرق مى کردم. ربکا ورزشکار و مقاوم بود و گاهى از خود سرکار هم جلو مى افتاد و بى آنکه به عقب برگردد، مى رفت و مى رفت. مى گفت: «راه رفتن براى من یک نوع مدیتیشن است. بعد از مدتى حرکت، دیگر پاهایم را احساس نمى کنم». اما «سرکار» مهربان، با احساس مسئولیتى خاص، مدام نگران من بود. هیچ چیز به من نمى گفت اما وقتى فاصله ما زیاد مى شد، بعد از دقایقى او را مى دیدم که روى دو پا نشسته یا ایستاده و با چشم هاى نگرانش منتظر من است. گاهى مى گفت: «مى خواهى بایستیم؟ نان بخور. غذا کم خور هستى شما. براى همین مریضى.» راست مى گفت. در تمام پنج روزى که در ارتفاعات بودیم، به خاطر ناخوشى و فشار هوا هم آب کم مى خوردم و هم غذا. ادبیات قشنگى داشت، سرکار. مثلاً یک روز صبح زود حدود ساعت ۵ که مى خواست ما را از خواب بیدار کند، کنار چادر ما آمد و با صداى بلند گفت: بلند شوید، دخترکان خوش رو... خورشید بیدار شده... یا مى گفت: دخترکان شجاع، پیش رو! یعنى به پیش برویم. او روى زمین مى خوابید. بدون چادر و با کاپشنى نازک. شب ها همان دو پتویى را که روى خرش مى انداخت، پهن مى کرد روى زمین. یکى را زیرش مى انداخت و یکى دیگر را رویش. شب هاى پامیر سرد است. حتى در ماه مرداد که ما در آنجا بودم. کیسه خواب من به قدر کافى گرم بود و من به اصرار زیاد کاپشنم را شب ها به او مى دادم. روزانه میانگین ده ساعت راه مى رفتیم و او تنظیم مى کرد که باید چند ساعت راه برویم تا برسیم به فلان ییلاق نشین یا آن یک دره که در آن آب گوارا هست. مى دانست که در کدام دره خرمگس هاى گزنده اى هست و باید به شتاب گذشت. مى دانست که کجا تک درختکى هست و مى توانیم لحظه اى زیر سایه آن استراحت کنیم و نان و چاى بخوریم یا از آن شکلات هاى مغذى که مادر ربکا از آمریکا برایمان فرستاده بود. دوربینم را مى گرفت تا بتوانم از رودخانه پر آب و پر سرعتى عبور کنم که وقتى از آن سو بیرون مى آمدم، پاهایم از شدت سرما، کبود مى شد. آتش درست مى کرد و مى دانست که آتش در ارتفاعات بالا به خاطر فشار هوا نه حرارت دارد و نه مى توان با آن چیزى پخت. کوه ها را مى شناخت و مى گفت: اگر شکارچى باشى و از این راه بروى، حتماً گوسفند مارکوپولو را پیدا مى کنى. گوسفند مارکوپولو مثل یک روح، مثل یک سایه گسترده شده بود در سراسر کوه هاى پامیر. گوسفند مارکوپولو نبود و اما نامش بر دهان یک یک ییلاق نشینان بود. مردم مثل حیوانى افسانه اى از آن حرف مى زدند. یکى مى گفت چندوقت پیش یکى از آنها را دیده. دیگرى مى گفت که سال ها است دیگر کسى آن را ندیده. آن یک مى گفت: اگر پیدا شود حتماً صدکیلو گوشت دارد...گوسفند مارکوپولو، یک کل یا بز وحشى بزرگ جثه است که چون اولین بار مارکوپولو از آن در سفرنامه اش حرف زده، اروپایى ها فکر مى کنند که حتماً او هم براى اولین بار آن را خلق کرده و اسمش را گذاشته اند: گوسفند مارکوپولو! حیوانى که حالا فقط شکارچى هاى خیلى بزرگ، شکارچى هاى تبرک شده مى توانند آن را ببینند و شکار کنند و از نظر شکارچى ها حتماً گوسفند مارکوپولو مى داند که چقدر گوشتش به درد بچه هاى گرسنه و زن هاى حامله پامیرى مى خورد...

یک روز صبح که با صداى: دخترکان خوش رو بیدار شوید «سرکار» از خواب بلند شدیم، دیدیم که صداى خش خش مى آید. زیپ چادر را باز کردیم و دیدیم که روى همه چیز، از چادر ما تا رختخواب نازک سرکار و سراسر مرتع را قشر ضخیمى از یخ پوشانده. تمام چشم انداز سفید- نقره اى شده بود و نور خورشید تازه بالاترین نقطه قله روبه رو را طلایى کرده بود. مجبور شدیم که منتظر بمانیم تا آفتاب به چادر و کوله پشتى هایمان برسد تا یخ ها آب شود و ما بتوانیم به راهمان ادامه دهیم. شب پیش، ماه کامل بود و ما در ارتفاع ۵ هزار مترى در دره وسیعى قرار داشتیم که از هر طرف کوه هاى سر به فلک کشیده احاطه مان کرده بودند. منظره آن شب فراموش نشدنى بود: ماه کامل، دره سبز وسیع، کوه هاى برفى بلند، «یک» هاى عظیم الجثه که در گوشه و کنار ما راه مى رفتند و نشخوار مى کردند و اسب ها... اسب هاى کشیده قامت و زیبا که با یال هاى بلندشان تا صبح سر در چادر ما مى کردند، خرناس مى کشیدند و ناگهان به تاخت مى دویدند و صداى گام هاى محکم و وحشى شان، سراسر دره را پر مى کرد. شب براى ییلاق نشینان پامیرى این طور مى گذرد: با صداى تاخت اسب ها و ماغ بوفالوهایى به نام «یک» و ماه که از آن بالا همه چیز را در این پایین تبرک مى کند...

تمام شدن راه سپید و خاطره نجیبانه «سرکار» و «دخترکان خوش رو» ى او و سکوت هاى طولانى عمیق و گام هاى موزون او که راه سپید سخت را هر روز و هر روز مى رفت و مى رفت، تمام نشد. او به ما گفته بود: عکس ها را برایم بفرستید. روى پاکت بنویسید: تاجیکستان. روشان. روستاى در بره. برسد به دست سرکار. در همه دربره، فقط من «سرکار» هستم. سفر تمام شد و راه سپید هنوز پیش روى من است و من هنوز عکس هاى او را نفرستاده ام...

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 10-آذر-1384

زیباترین نیایش؛ نیایش خاروقی

ایران تا هند - ۶

زیباترین نیایش؛ نیایش خاروقى

فرداى آن روز، دم غروب سوار بر ماشینى بودیم که حکم مینى بوس را داشت و به خاروق مى رفت. ربکا اصرار داشت که زودتر به ارتفاعات خشک پامیر برسد. پیاده در حاشیه جاده مى رفتیم. جاده خلوت و بدون عبور و مرور بود. آفتاب ملایمى بود و اطرافمان کوه ها و تپه ها و مزارع سبز سبز و پر از صداى پرنده هایى که لابه لاى درخت هاى آلبالو و زردآلو جابه جا مى شدند. هنوز حسرت آن چند روزى را مى خورم که در آنجا از دست دادم. دلم مى خواست روزهاى بیشترى را با مردم و طبیعت آنجا سرکنم. صداى یک ماشین از پشت سر آمد. یک تویوتاى بزرگ که تویش پر از مسافر بود و همه تنگ هم نشسته بودند. تا ما را دیدند، نگه داشتند. توقف ماشین با صداى خنده و جیغ مسافران همراه بود. همه با صداى بلند مى گفتند: توریست! توریست! و از خنده ریسه مى رفتند. پرسیدند: کجا؟ گفتیم: خاروق. چند مرد و جوان تند پیاده شدند و کوله هاى ما را لاى هندوانه ها و گونى هایشان جا دادند و تنگ تر نشستند تا ما هم جا شویم. مردها و زن ها بى آنکه یکدیگر را بشناسند، با صداى بلند با هم حرف مى زدند. حکایت تعریف مى کردند. مى خندیدند. نیمه شب وقتى یک چوپان سوار شد، بلافاصله در ظرف ماست کیسه اى اش را باز کرد، دیگرى نان در آورد و هر کسى از آن با انگشت یا نان مقدارى خورد. بطرى هاى آبشان را دست به دست هم مى دادند تا از آن بخورند. دسته جمعى آواز مى خواندند و موقع خداحافظى هم با یک کلمه از هم جدا مى شدند...

راننده که مرد میانسال خنده رویى بود، هر از چند دقیقه رویش را به من که نزدیک او نشسته بودم، مى کرد و شستش را بلند مى کرد و مى پرسید: «زور؟» من هم بى آنکه بفهمم مى خندیدم. بعد از مدت کوتاهى فهمیدم که این علامت و پرسیدن «زور؟» یعنى اینکه همه چیز عالى است؟ خوب است؟ و من باز هم جواب مى دادم: زور... زور... واقعاً در تاجیکستان همه چیز «زور» بود. به جز پلیس که تا چشمش به توریست مى افتاد، از آنها پاسپورت مى خواست و دولت که به مردمش رسیدگى نمى کرد و تا مى توانست از توریست ها و کوهنوردان ارتفاعات پامیر، به اسم «مجوز عبور از ارتفاعات پامیر» و «مجوز اقامت در شهر» پول مى گرفت. وقتى به تاجیکستان مى روى براى رفتن به هر شهرى باید «مجوز» داشته باشى! یک دختر و پسر انگلیسى به ما گفتند که به جز ویزاى تاجیکستان، از لندن ویزاى عبور از پامیر را به بهاى هر نفر ۱۲۰ دلار، گرفته اند! اما ما هر کدام ۴۰ دلار دادیم و بعضى ها به ما گفته بودند که این مجوز اصلاً رسمى نیست و فقط برخى براى گرفتن حق و حساب، این موضوع را علم کرده اند. به هر حال ما به دنبال دردسر نمى گشتیم اما موضوع ناراحت کننده بود. دولت مى توانست با سرمایه گذارى هاى کوچک در مسیر ارتفاعات زیبا و منحصربه فرد پامیر و تبلیغ براى شرکت هاى سازنده لوازم کوهنوردى و ورزشى، یا استفاده از آب هاى معدنى جارى در منطقه پامیر که در جهان شهرت دارد، درآمدى آبرومندانه تر و بیشتر داشته باشد. هنوز در مینى بوس بودیم. خورشید پشت سر ما داشت غروب مى کرد و مسافران که تا آن موقع با یکدیگر مى گفتند و مى خندیدند و دندان هاى طلایشان را نشانمان مى دادند، ناگهان سکوت کردند. یکى از مردها به زنى گفت: بخوان. راننده نوار شاد تاجیکى را خاموش کرد. همه لبخند به لب سکوت کردند و زنى که از همه شوخ طبع تر بود و به خاطر اینکه من تلق و تلق از همه عکس مى گرفتم، وسط راه لباس هایش را عوض کرده بود، شروع کرد به خواندن یک قصیده کوتاه فارسى در مدح پنج تن. او لبخند مى زد و با صداى دورگه دلنشین روستایى مى خواند. ساده و بى تکلف. بعد از چند لحظه، نیایش تمام شد. همین...

من بعدها از این، از معبدها و زیارتگاه هاى زیادى دیدن کردم اما هیچ کدام این احساس عمیق و ساده اى را که آواز این زن روستایى تاجیک در من ایجاد کرد، نکرد... سکوت با صداى بلند نوار تاجیکى «دختران زیباى خاروق» شکسته شد. مسیر پرپیچ و خم بود و چون تقریباً تمام جاده خاکى، پر دست انداز و بسیار خطرناک بود، این مسیر ۵۰۰ کیلومترى بیش از ۲۴ ساعت با اتومبیل طول کشید! در اغلب مسیر یک طرف دره عمیق و بى حفاظ بود و طرف دیگر کوهستان. وقتى هم که مینى بوس به کف دره مى رسید، یک طرف چرخ ماشین در رودخانه خروشان بود و چرخ دیگرش در دیواره کوه. چیزى شبیه جاده پنجشیر در افغانستان! هر چه بیشتر مى گذشت و با مردم بیشتر آشنا مى شدم، بیشتر احساس مى کردم دولت تاجیکستان، دولتى است که به مردمش احترام نمى گذارد. چطور ممکن است که دولت نتواند فاصله بین ۳ شهر از ۴ شهر مهمش را آسفالت نکند؟! (من از جاده خجند اطلاعى ندارم) و چطور ممکن است، نتواند از منابع طبیعى کشور بهره مند شود؟ چطور ممکن است که برق روستاها قطع شود و دیگر هیچ وقت برق وصل نشود؟! و...

حدود ساعت ده شب، پلیس راه جلوى ماشین را گرفت و گفت که رودخانه طغیان کرده و شب را باید در مسافرخانه به سر ببرید و صبح زود دوباره راه بیفتید.

• خاروق

خاروق، قلب فلات پامیر است. تنها شهرى که صددرصد جمعیت آن اسماعیلى مذهب هستند و آنها به خاطر همین پیوند تاریخى ما با حسن صباح و خودشان، بیش از دیگران، در آرزوى دیدار یا به قول خودشان، زیارت ایران هستند. خاروق شهر کوچکى است که به خاطر اینکه از سال ها پیش خواهان استقلال و خودمختارى بوده و خود را از نظر نژاد، مذهب و تاریخ برتر از تاجیک ها مى دانند، دولت به آنها رسیدگى کمى مى کند. آنها به جز زبان محلى رایج که با آن حرف مى زنند، زبان فارسى را هم با تغییرى جالب توجه، مکالمه مى کنند. آنها در آخر افعال فارسى «گى» اضافه مى کنند و هیچ ضمیرى به آن نمى چسبانند. مثلاً براى خوردم، خوردى، خوردیم، مى گویند: من خوردگى، تو خوردگى، ما خوردگیم! صاحبخانه اى که ما در خانه پامیرى او ماندیم گفت: «پامیر تنها جا در جهان استگى که همه جمعیت آن اسماعیلى مذهب بودگى. ما امام داشتگى. امام ما حالا در سوئیس زندگى کردگى. او در نوشته ها و دیدارهاى خود از ما خواستگى که دروغ نگفتگى، بدگویى نکردگى و شراب نخوردگى. توصیه او به جوانان این بودگى که زبان انگلیسى را از آن خود کردگى تا با جهان امروز ارتباط برقرار کردگى. امام ما تاکنون سه دیدار در تاجیکستان داشتگى.»

دختر زیبارویش که در سى و سه سالگى قصد ازدواج داشت و در قفقاز رشته اقتصاد خوانده بود، در حالى که عکس هاى همسر سوئیسى اش را به من نشان مى داد، گفت: «مردم خاروق فقیر بودگى. او موسسه اى به نام «آقا خان» داشتگى که به وسیله آن به مردم کمک کردگى.»

در شبانه روز خاروق، فقط روزى ۲ تا ۳ ساعت برق هست. براى همین یخچال در خانه ها، اغلب نقش کمد را ایفا مى کند. خیابان ها، آسفالت نیست یا اگر هست بازمانده همان دوره شوروى است. آب لوله کشى ندارند و همه از آب چشمه استفاده مى کنند که به حیاط خانه هایشان لوله کشى شده. وضعیت توالت و حمام از این به بعد سفر، به یاد ماندنى است! توالت در تاجیکستان، در حقیقت یک اتاقک چوبى است که چاهى به اندازه و ابعاد آن، در زیر کنده شده. فضاى چاه و اتاقک توالت را تخته هاى چوب از هم جدا مى کند. در وسط این تخته هاى چوب، یک سوراخ کوچک ایجاد کرده اند که این، یعنى سوراخ چاه توالت. (به خاطر دارم که در روستاهاى قدیمى ایران هم توالت ها به همین شکل بود به علاوه اینکه آب هم مورد استفاده قرار مى گرفت.) در توالت هایى که من در تاجیکستان دیدم نه آب بود و نه دستمال کاغذى. در خانه اى که ما در آنجا چهار روز ماندیم، در یک کارتون، تعدادى روزنامه و کاغذ باطله به جاى دستمال کاغذى گذاشته شده بود! حمام هم در حقیقت اتاق انبارى بود که در کنارش آب روى اجاق هیزمى گرم مى کردند و با کاسه روى خود مى ریختند. در یک توالت بین راهى در تاجیکستان، تعداد تخته هایى که چاه را از اتاقک توالت مجزا مى کرد، به حدى کم بود که هر آن ممکن بود، با بى احتیاطى در چاه بیفتى! و البته چاه کاملاً دیده مى شد!

• راه سپید پامیر

کوهستان پامیر را همه کوهنوردان، صخره نوردان و جهانگردان این بخش از آسیا، به خاطر قله هاى بنام و ارتفاعات دست نیافتنى و «پس»- جاده هاى مالرو کوهستانى هاى زیبایش مى شناسند. بزرگ ترین یخچال طبیعى جهان هم در همین ارتفاعات است. مى شود کوهستان پامیر را اینطور توصیف کرد: کوهستان سنگى سر به فلک کشیده با رودخانه هایى خروشان در عمق دره ها و ارتفاعات آن و کوه نشینانى پراکنده در هر لکه سبز. کوهستانى زمخت اما زیبا که دامداران را دوست ندارد چون طبیعت، هیچ زمین هموارى به آنها ارزانى نکرده است. کوهستانى که در آن آخرین بازماندگان «گوسفند مارکوپولو»، با جثه هاى عظیم، خود را از تیررس شکارچیان دور نگه مى دارند و «یک» هاى نیمه وحشى و بزرگ جثه در ارتفاعات آن به خدمت انسان در آمده اند.

کوهستان پامیر، کوهستان ییلاق نشینان و قشلاق نشینانى است که غذاى اصلى آنها را نان با آرد نامرغوب و چاى سبز بدون شکر تشکیل مى دهد. کوهستان زندگى هاى سخت و جان هاى پرطاقت. برنامه این بود. ما باید خودمان را به روستایى در ارتفاع ۲۵۰۰ مترى مى رساندیم و از آنجا یک راهنما و بلد راه مى گرفتیم تا مسیرى را که از روى نقشه تعیین کرده بودیم، در مدت ۵ روز مى پیمودیم. روستاى «در بره» روستایى بود با کلبه هاى کوچک پامیرى که روى سنگلاخ ساخته شده بود. از سه طرف به کوهستان هاى برفى منجر مى شد و تنها از یک سو به دره اى ختم مى شد که زمانى نه خیلى دور، نه خیلى نزدیک در آنجا جاده ماشین رو خاکى بود. حالا از این جاده چیزى باقى نمانده. نیمى از آن را باران هاى فصلى و طغیان رودخانه هاى خروشان از بین برده و نیمى دیگر را ریزش کوه. روستا به روستا پیش آمدیم. در جاهایى پنج متر به پنج متر چشمه آب زلالى از دل زمین یا کوه بیرون مى زد و در جاهایى تا چند کیلومتر هیچ چشمه اى نبود. دور و بر تا چشم کار مى کرد، کوه هاى صخره اى خشک و دره هاى کوچک سبز بود. کوله هایمان هنوز سنگین بود و من هم هنوز بهبود پیدا نکرده بودم. دل درد داشتم و احساس ضعف مى کردم. با اینحال هیچ میلى هم به غذا نداشتم. شاید فقط در هر بیست کیلومتر، کسى را مى دیدم. از دور دو زن، یک مرد و سه نوجوان را دیدیم که با گام هاى بلند و تند به سمت ما مى آمدند. به مردها سلام گفتیم و رد شدیم اما زن ها از همان دور با لبخند به ما نزدیک شدند. کنار ما ایستادند و پرسیدند: «جوراب نخواستگى؟» کوله هاى ما به اندازه کافى سنگین بود و ما همه لوازم ضرورى را داشتیم. گفتیم: نه نخواستگیم. با چه بى خیالى اى هم گفتیم که: نه نخواستگیم! اما خیلى لازم نبود که از آنها دور شوم تا از «نه» گفتنم پشیمان شوم! آنها به ما گفتند که از دیروز صبح از روستاى «دربره» به راه افتاده اند و مى خواهند بروند به خاروق. جایى که پیاده هنوز بیش از ۲۴ ساعت دیگر باید راه مى پیمودند. دو شب در راه مى خوابند و در تاریکى دوباره به راه مى افتند تا برسند به خاروق و در آنجا جوراب هاى دستباف پشمى شان را بفروشند... فقر در کوه هاى پامیر اینطور است: آرام به خانه ها مى خزد و مردم نجیبانه و فروتنانه از او پذیرایى مى کنند! مثل مهمانى اجتناب ناپذیر. مثل خود طبیعت سخت.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق:‌ 10-آذر-1384

تاجیکستان، سرزمین شاهان و شاعران ایرانی

ایران تا هند -۵

تاجیکستان، سرزمین شاهان و شاعران ایرانى

حتماً باید از خاک افغانستان و مصائب آن گذشته باشى تا اهمیت کشورى ساده، با فرهنگ و زیبا مثل تاجیکستان را بفهمى. سرزمین عجیبى است، تاجیکستان. کشورى که مردمش شجریان ما را دوست دارند و تاریخ ایران را مثل سرگذشت اجتناب ناپذیر تاریخ خود، دنبال مى کنند و به این مى بالند که در ارتفاعات شمالى کشورشان، رد پاى رستم دستان هنوز در کوه ها باقى است...

جاى تعجب داشت براى من. براى من که مى دیدم «ما»، یعنى ما مردم ایران، در این منطقه از جهان، این قدر محبوب هستیم. حتى گاهى مى شود واژه «ستایش» را هم به کار برد. آنها، حقیقتاً «ایران» را ستایش مى کنند...

در کمتر از ده دقیقه به خاک تاجیکستان رسیدیم. مرز افغانستان و تاجیکستان آبى است موسوم به رودخانه شیخان بندر. یک کرجى قدیمى و پت پتو همه ما ۲۰ ۳۰، نفر را سوار کرد و در کمتر از ده دقیقه در خاک تاجیکستان بودیم. من تنها ایرانى و ربکا تنها آمریکایى این کرجى بود و بقیه پاکستانى و افغانى بودند. چند قرقیزى و یک زوج تاجیک هم با ما بودند. زن تاجیک همان کسى بود که در گمرک افغانستان، برقع اش را درآورد و زیر آن یک کت و دامن به تن داشت. با خودم فکر مى کردم که ازدحامى که در مرز ایران و افغانستان دیدم، شامل همه مرزهاى دیگر افغانستان هم مى شود. اما اصلاً این طور نبود. مرز افغانستان و تاجیکستان با مرز ایران و افغانستان، قابل مقایسه نیست. هر چقدر در آنجا ازدحام بود و افغانى ها در حال ورود و خروج به خاک ایران بودند، در اینجا سکوت بود و آرامش! تعداد افغانى هایى که روزانه از مرز شیخان بندر، وارد تاجیکستان مى شدند، به نسبت ایران، چیزى معادل ۱ به ۱۰۰۰ است. حالا که جنگ در افغانستان تمام شده، به طور میانگین در هفته، حدود ۲۰۰۰ نفر فقط از کنسولگرى کابل، اجازه ورود به خاک ایران مى گیرند. به نظر شما وحشتناک نیست؟!

سعى مى کردم پیش از ورود به خاک تاجیکستان وضعیت اجتماعى این کشور را در ذهنم ترسیم کنم. بیهوده بود. چون اطلاعاتى که گرفته بودم ضد و نقیض بود. همان زوج تاجیک که در کرجى بودند به من گفتند که میانگین درآمد هر یک از آنها به عنوان یک پزشک عمومى در تاجیکستان ماهانه ۲۰ دلار! است اما آنها در خاک افغانستان ماهانه ۵۰۰ دلار در آمد داشتند! پیش از این در سمینارها و همایش هاى ادبى تهران، زنان و مردان تاجیک را دیده بودم در حالى که دندان هاى طلا داشتند و لبخند ابدى بر لب، از فقر شدید در کشورشان سخن مى گفتند. سرزمینى که ۸۴ درصد مردمانش مسلمان هستند، خود را ایرانى مى دانند و کمونیست ها از آنها، چیز دیگرى ساخته اند! سرزمینى که در عین فقر داراى ۹۹ و نیم درصد، جمعیت باسواد است که ۷۲ درصد آنها در روستاها زندگى مى کنند. با خودم مى گفتم این معجون، جاى دیدنى است.

• دوشنبه

سوار تاکسى هاى خطى بین مرز و شهر دوشنبه شدیم که چندان ارزان نبود. ۳۰ دلار براى یک مسیر حدود ۲۰۰ کیلومترى. اتفاق عجیبى افتاد. جوانى که ما او را در اداره گمرک به عنوان یکى از متصدیان دیده بودیم، در آخرین لحظه، خود را سوار ماشین ما کرد و از همان اول با حماقت و سادگى سئوال هاى عجیبى از ما پرسید. از من پرسید: «تو ایرانى هستى؟ در ایران چه کاره اى؟ براى چه به اینجا آمده اى؟ در اینجا مى خواهى چه کار کنى؟ راستش را بگو! تو خبرنگارى؟ من به کسى چیزى نمى گویم! تو آمده اى گزارش از تاجیکستان تهیه کنى؟» شبى که در پنجشیر به سر برده بودم و سئوال هاى گاهى تهدیدآمیز و نگران کننده پنجشیرى ها را به خاطر آوردم و به آن جوانک با سماجت گفتم که خبرنگار نیستم. فقط توریست هستم.

طورى او را از سر باز کردم که با عصبانیت و تلخى در نیمه راه از ماشین پیاده شد، با راننده دعوا کرد و به او کرایه هم نداد! وقتى پیاده شد، راننده گفت: «خوب جوابش را دادى. اینها ماموران مرزى هستند. مى خواهند از کار همه سردربیاورند!»

پس فضا در یک کشور کمونیستى این طورى است! جاسوس بازى!

بعد راننده ضبط صوت را روشن کرد. در کمال تعجب دیدم که باز هم موسیقى ایرانى است. وقتى مى خواستیم از ماشین پیاده شویم، دوستانه توصیه کرد: اگر جوان هاى تاجیک با شما شوخى کردند، اصلاً ناراحت نشوید. تاجیک ها مردم شادى هستند.

راست مى گفت، این را خیلى زود متوجه شدیم. وقتى که در اداره اى مربوط به مجوز عبور از کوه هاى پامیر بودیم، مردى که به خوبى فارسى یا به قول خودشان تاجیکى حرف مى زد، به من گفت که خودش پامیرى است و براى ما یک موسیقى پامیرى گذاشت و در همان وسط اداره شروع کرد به رقصیدن به سبک پامیرى!

خیلى لازم نبود که از مرز فاصله بگیرم تا متوجه تفاوت هاى فاحش بین این دو کشور شوم. چند کیلومتر جلوتر از مرز، روستاهاى سرسبز در دو طرف جاده بودند و دامداران و کشاورزانى که لباس هاى تمیز و مرتبى به تن داشتند. کرت بندى ها شکیل و زیبا بود و زنان با دوچرخه به این طرف و آن طرف مى رفتند؛ گاهى با پیراهن هاى سنتى و روسرى گل گلى که به پشت گردن گره زده بودند، گاهى با بلوز و دامن یا شلوار.

با مانتو و شلوار خاکى و کثیف و بو گرفته و کوله پشتى هاى بزرگمان در وسط میدان شاه اسماعیل سامانى، پیاده شدیم. گفتم که باید از سراسر خاک افغانستان گذشته باشید تا وقتى وارد شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان شدید، مفهوم «تفاوت در فرهنگ شهرنشینى» را بفهمید. شهر دوشنبه این طور است: تمیز، خلوت، با مجسمه هاى عظیم الجثه پادشاهان و شاعران بزرگ ایرانى و تاجیک، خیابان هاى عریض و پردرخت، فضاهاى تعریف شده شهرى و زنانى که نیمى از آنها پیراهن گشاد و بلند سنتى خود را پوشیده اند و نیمى دیگر به سبک اروپایى ها بلوز و دامن یا شلوار به تن دارند. صداى موسیقى تاجیک و ایرانى از کلوپ ها بلند بود و فضا هیچ شباهتى به یک کشور مسلمان نداشت. حکومت شوروى کار خودش را کرده بود. مردم دوشنبه مردمى هستند که به صورت تو نگاه نمى کنند مگر اینکه تو از آنها چیزى بپرسى. مردمى که پیش از اینکه به تو جواب بدهند، به تو لبخند مى زنند. جمعیت سراسر این کشور فقط ۷ میلیون نفر است! چهار شهر اصلى و معروف دارد: دوشنبه، خاروق، مرغاب، خجند که من به جز خجند، بقیه شهرها را دیدم. چهار روز در شهر دوشنبه ماندیم و هر دویمان به شدت مریض شدیم. من به خاطر نوشیدن آب شهر دوشنبه، مسموم شدم و ربکا هم تب کرد. با این حال در حالى که من هنوز بهبود پیدا نکرده بودم و هر روز هم با خوردن غذا یا میوه، وضعم بدتر مى شد، به سمت خاروق، در قلب کوه هاى افسانه اى پامیر حرکت کردیم. با کوله پشتى هایمان راه افتادیم در جاده اى که منتهى به خارج شهر مى شد. در طول مسیر با تاجیکى ها که صحبت مى کردیم متوجه شدیم آنها بسیار ایرانى ها را دوست دارند تا آنجا که ازدواج با آنها برایشان یک آرزوى دست نیافتنى است. انگار آنها این طورى دوست داشتند خود را به تاریخ ایران منگنه کنند! یک دختر جوان خاروقى به من گفت: بزرگ ترین آرزویم در زندگى دیدار از ایران است.

فاصله بین شهر دوشنبه و خاروق که حدود ۵۰۰ کیلومتر است، در اوایل مرداد ماه، بسیار سبز و زیبا است. در دو طرف، مزارع و باغ هاى سبز میوه و مردان و زنانى که لباس هاى محلى به تن دارند و گاهى لبخندزنان با تو تا چندصدمتر هم قدم مى شوند. سئوال اول و آخر همه آنها این است: توى (شوهر) نکرده اى؟ براى سیر (گردش) آمده اى؟ چند سال  دارى؟

حالا که این دور از سفرم به انتها رسیده و من از شش کشور عبور کرده ام، مى بینم، دلنشین ترین مردمى که در این سفر دیدم، تاجیک ها بودند. فکر مى کنم که زندگى فقرا در تاجیکستان بسیار غم انگیزتر از هند، افغانستان و پاکستان است. مردم تاجیک، مردمى باسواد اما فقیر هستند. مردمى گرسنه اما قانع. این فقرا همان هایى هستند که در دوره تسلط کمونیست در قفقاز یا مسکو به دانشگاه رفته اند و در رشته هاى تئاتر، موسیقى، مهندسى، پزشکى، نقاشى و... درس خوانده اند و حالا همین آدم ها که در خانه اغلب آنها کتاب و کتابخانه هست، با ماهانه ۲۰ دلار، زندگى مى کنند؟ هر چقدر تلاش کردم تا بتوانم این معادله را حل کنم، موفق نشدم؛ تاجیکستان کشور ارزانى است اما نه آنقدر ارزان که بشود با ماهى حتى ۵۰ دلار هم یک زندگى شهرى متوسط داشت. یک مغازه دار روستایى در راه خاروق به من گفت: «ما مدیون دوره شوروى هستیم. آنها مدنیت را به ما آموختند و ما در همان دوره استعمار را شناختیم. استعمار را طرد کردیم و مدنیت را نگه داشتیم.» اینها عین عبارت هایى است که از دهان یک روستایى تاجیک بیرون آمد...

راه دوشنبه به خاروق، سرسبز و زیبا است. مردم به محض اینکه مى گفتم ایرانى هستم، به عنوان احترام به ریششان، دست مى کشیدند و مى گفتند: خوش آمدى. خوش آمدى... هوا داشت تاریک مى شد و ما کنار یک رودخانه پر آب و زلال، براى اولین بار در این سفر، چادر زدیم. شب با پشکل هاى خشک گاو - در حالى که ربکا این کار را دور از مدنیت مى دانست و معتقد بود که دارم به طبیعت خسارت جبران ناپذیرى مى زنم - آتش روشن کردم. چاى، کنسرو داغ و سکوت. ماه بالا مى آمد و من آسمان تاجیکستان را بالاى سرم مى دیدم که شبیه هیچ آسمان دیگرى نبود. صبح زود که بیدار شدیم، شبنم صبحگاهى کوله هایمان را خیس کرده بود.

تاریخ انتشار در روزنامه شرق: 3- آذر- 1384